برای تو که نیستی...


زمان گذشت. خوب و به‌اندازه گذشت. گذشت و شانه‌هایم را از بار سنگین غمی محزون تکاند؛ تنم را، تن نازک زخمی و رنجورم را از پیچشِ پیچکی سخت بیهوده رهاند. رسیده به ساحل امنی را می‌مانم از طوفان بیابانِ هامون گذشته؛ نجات یافته‌ای شاکر را مانندم که هر روز لبش را به ذکر خوشایند «چه خوب که دیگر نیست»، «چه مبارک که تمام شد» می‌گشاید و صبح دل‌انگیز و جان‌بخش پاییزی‌اش مسرور است، منصور است، مُهنا است.‌

دیدم تو خواب وقت سحـر...


مادربزرگ آن موقع که هوش و حواسش سر جایش بود برایم قصه‌ای می‌گفت از دختر مهربانی که دست سرنوشت می‌کشانْدش کنار رودخانه‌ای بسیار زیبا و رنگی، از آب طلایی رنگ رودخانه مشتی به صورتش می‌زد و روی پیشانی‌اش یک ماه زیبا و درخشان می‌رویید و از آن روز ملقب می‌شد به ماه پیشانی.‌ به قصه‌های مادربزرگ فکر می‌کنم؛ به تصاویر وهم‌آلود و غریبی که در ذهن ساده‌ی من شکل می‌داد. کِی بود مگر؟ چند سال پیش بود که جهان، بی‌ذره‌ای، بی‌لحظه‌ای تردید چنان مسخر جادوی آب هفت‌رنگ بود. کجای زندگی بود که آدمی می‌توانست آنقدر روشن و بی‌تردید دنیا را زنده و رنگین پشت سرش ببیند و باور کند. حالا اما قصه تمام شده، ماه پیشانی رفته و قصه گوی عزیز، آن صاحب لحظه‌های بی‌بدیل سحر، طلسم، فسون در دنیای خالی و ساکت و خاموش شده‌اش با توهم و هذیان سرگرم مردن است. جهان ما، جهان رو به زوال ما، بی‌رحمانه‌تر از همیشه از هر آن‌چه شاعرانگی است تهی شده.

رود ایسار، در انعکاس بی‌نظیر رنگ‌‌های اُخرایی و نقره‌ای و طلایی درختانِ کهن‌سال و پاییزی، برق برق می‌زند. کنارش زانو می‌زنم، دستم را درون آب طلایی رنگش فرو می‌برم و آرام و آهسته در می‌آورم؛ دستم خیس و سرد شده و یک برگ کوچکِ ناچیز هم به آن چسبیده؛ عالم هرگز این همه زشت و خالی نبوده است.‌

بر آنم که عشق بورزم


به خانه برگشته‌ام؛ گرد و غبارش را گرفته‌ام؛ جلای خوب و خوشایندی نشسته روی زندگی‌ام، وسایلم، روابطم. پاییز است؛ حال و هُرم و هاله‌ی زرد و نارنجی و قرمز کم‌رنگش آمده توی ایوان و لابه‌لای بوته‌های گوجه و توت‌فرنگی پرسه می‌زند. کیک پخته‌ام؛ بوی وانیل و قهوه می‌دهم. دامن پوشیده‌ام، گل‌دار؛ عاشقم؟ بله، ته دلم انگار.‌

امید و علاقه ی من از تو ، اندوه و اضطرابِ تو از من


دو سه سال پیش آن موقع که دست و دلم برای مهاجرت لرزیده بود و این پا آن پا می‌کردم به نرفتن و ماندن، یک‌بار به وقت مستی و رفاقت و درددل به رفیقی گفته بودم که برای مهاجرت بیش از آن‌چه که باید خسته و کوفته‌ام؛ می‌خوام بمانم و بکَنم این دندانِ ذُق‌ذُق‌کن رفتن را. در جواب ای وای تو که سال‌هاست بر طبل رفتن می‌کوبی، حالا چرا و چنین‌اش در آمده بودم که توان شروع کردنِ دوباره را ندارم، خسته‌ام و دیگر جانم دلتنگی برای عزیزانی که به مرارت گردشان آورده‌ام را نمی‌کشد، حال آموختن از نوی همه آن‌چه برای زندگی کردن تا کنون بلد شده‌ام را هم دیگر ندارم، به آن همه سعی، به آن همه سختی. می‌خواهم بمانم همین‌جا و لِک لِک به کنج و خلوتی زندگی‌ام را بکنم.
حالا دو سه سالی از آن گفتگو گذشته من مهاجرت کرده‌ام؛ بی لحظه و وقفه‌ای برای استراحت، تمام راه پشت سر را دویده‌ام پی یافتن کار و بار و مالی، پی افکندن خانه و کاشانه‌ای در سرزمین جدید، به ساختن دوست و دوستی و رفاقتهایی که جانی تازه بگیرم و زندگی را از نو شبیه زندگی کنم؛ سخت‌تر و مصمم‌تر و محکم‌تر از همیشه. اکنون شوری در دلم است و رضایتی در چشمانم و قدرتی در دستانم و من نمی‌دانم این همه از کجاست! باورم نمی‌شود این من، همان من است. نمی‌دانم از کجا آمده این توان از نو ساختن و رفتن و رفتن و رفتن، بی‌هیچ نشانی از نشستن، از پای نشستن. گذشته و همه تلاش‌هایم بی‌آن‌که بدانم چگونه تمام شده است و آینده و شوق ساختنش آمده، قرار گرفته توی نی‌نی چشمانم، توی تک‌تک یاخته‌هایم.
حالا اما این را نوشتم تا به شما بگویم، به شما‌ها که خسته‌اید، شماها که نفستان بریده است، شماها که خستگی و سختی زندگی را زیر دندان‌های کوشش‌های گاه بی‌ثمرتان حس کرده‌اید و کمرتان از بار سنگین هستی خمیده است و خیال می‌کنید منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید و نای ادامه دادن را ندارید، اشتباه می‌کنید. چیزی که شما نمی‌دانید این حقیقت است که حال و احوال آدمیزاد محول‌تر از آن است که بشود برایش از این مرثیه‌ها سرود. آدمیزاد سخت جان‌تر از آن است که نتواند؛ با کوچکترین تسلایی که زندگی برایش باقی می‌گذارد سر کیف می‌آید و ادامه می‌دهد. در جهان بی‌امان و سهمگین آدمیزاد موج است بی‌آسودگی؛ جان می‌کند اما ادامه می‌دهد. نترسید؛ سخت باشد، ناممکن یا ناشدنی بدانید که می‌توانید، بایستی که بتوانید.

به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش


نام این روزهای زندگی من هست "شجاعت". کنده شدن از تاریخ ملالت‌بار یکی دو سال گذشته خودم و پیچیدن، با صد تا سرعت، از سر پیچ‌هایی که نمی‌دانم پشتشان چیست و چه خبر است، بی‌ترمز، بی‌تردید. در طول تاریخ زندگی‌ام خیلی روی کول این و آن ننشسته بودم به تکرار مکرر این بدعادتِ ناخوشایندِ"من می‌خواهم"، اما همان توقع‌های ساده و ناچیز از کسانم را هم جمع کرده‌ام و دست دراز آرزومند را آورده‌ام پایین، زده‌ام به کمر، به جستجوی حریصانه آن‌چه می‌خواهم. این‌بار در تو به توی خیابان‌های کشوری دیگر، بی‌حفاظ و حصار با دست و زبانی بریده و ترسیده، در واقع بسیار ترسیده. آن‌چه اما وامیداردم که با غروری ناچیز و قابل اغماض نامش را بگذارم "شجاعت"، دلیری چشم در چشم شدن با همین هشت‌پای بی‌مروت، " ترس" است. ترسِ دیرآشنای "اشتباه"، "حماقت"، "نشد"، " نتواستم" یا " اصلا ارزشش را نداشت". شجاعت گرم‌کردن خودم به دورخیز جانانه‌ای از روی سر روزها و شبها؛ شجاعت بالا و پایین رفتن از صدها و هزارها پله، با یا بی سکندری؛ شجاعت رفتن، شجاعت خواستن، خواستن آن لحظه‌ باشکوهی که بنشینم گوشه آفتابگیر خانه‌ای در همین نزدیکی و "قدرت" را زیر نرمی انگشتانم و لبخند کمرنگ اما کشدار "تو توانستی" را گوشه لبم، در اعماق قلبم حس کنم.‌

stay afraid! but do it anyway


نشانه‌های "می‌خواهم، پس به دستش می‌آورم"ام دوباره عود کرده؛ سرحالم و تا آنجایی که می‌شود در کاری مصمم بود مصمم. سرم را شلوغ کرده‌ام به یادگرفتن، آموختن، خواندن، رفتن، آمدن، ایمیل فرستادن، فایل کردن، تیک زدن. 
روی میز کارم؟ بریز، بپاش، بنویس؛ توی سرم؟ قیصریه، راسته مسگرها ؛ وقتی برای استراحت ندارم، قصدش را هم؛ به مدد قرص‌ها و تراپی و کوسه‌های تا مغز استخوان ترسناکِ زندگی‌ام شناکردن لابه‌لای مشکلات و غصه‌ها را آموخته‌ام‌؛ از چنگال رخوت گریخته‌ام، خودِ به غایت پراکنده‌ام را به مشقت و شفقت جمع کرده‌ام و آمده‌ام رسیده‌ام این بالا؛ خسته‌ام بی شکایتی؛ نگرانم بی اضطراب نرسیدنی، نشدنی، نتوانستنی. نتیجه را رها کرده‌ام، مقصد را فراموش؛ دستِ خودم را گرفته‌ام به رفتن، قامتم را راست کرده‌ام به ایستادن و بال‌هایم را_همان بال‌های زخمی نازکِ بی‌جانم را_گشاده‌ام به پریدن، به چرخیدن، به دنیا را دیدن و اگر بزند و بشود اوج گرفتن.‌

اسباب خوشبختی


چیزی تکانم نمی‌دهد؛ قرص‌ها و گذر زمان کار خودشان را کرده‌اند. توی دلم "جوانی بگذرد و قدرش ندانی" را به صدای محزون اما دلنشین می‌نوازند. برآنم دوباره پرشور باشم اما احساساتی نه؛ لب‌های ورچیده را جمع کنم و بگذارم جریان تازه‌ای از نشاط و زندگی پاشیده شود زیر پوستم و بدود توی شریان‌هایم. چیزی البته عوض نشده پدر هنوز مریض است و خانواده‌ام روی لبه پرتگاه راه می‌رود؛ من اما از طوفان‌های ماههای قبل گذر کرده‌ام و می‌خوام این لب‌های به زور به خنده نشسته را زنده نگه دارم. اشک‌ها را ریخته‌ام ، تاوان‌ها را پس داده‌ام و روبرو شده‌ام، با خیلی چیزها؛ سر خودم را گذاشته‌ام روی سینه‌ام به نوازش، به شفقت. حالا کسی چه می‌داند شاید هم بزند و معجزه‌ای، اتفاق خوبی بیفتد که تا این لحظه قرار نبوده بیفتد.‌

برخیز چه خسبی که جهان می‌گذرد


صبح است و مایل به نیم‌روز، غرق در نور، لابه‌لای ملحفه‌های خنک نشسته‌ام؛ وحشی‌ام اما نه چندان، می‌خواهم اما نه بسیار. چیزکی می‌گوید، خندکی می‌زنم به عشوه که بلی؛ به ذوق و زیر لب زمزمه می‌کند که "در همه دیر مغان نیست چو {تو} شیدایی". شادی مثل یک موج کوچک می‌لغزد توی قلبم؛ نزدیک‌ترم به خودم؛ به زن. باید بروم خرید، جواب نامه‌ها را بدهم و برای مصاحبه فردا آماده بشوم. میلم به خواب است هنوز، قصدم ولی بیداری‌ست. تنم را قوسی می‌دهم، کشی می‌آیم، موها را به یک ضرب جمع می‌کنم بالای سرم، می‌پیچانمشان، می‌بندشمان، نه چندان ولی محکم. به شور، به شیطنت رها می‌شوم دور خانه، لب ایوان، توی مطبخ، کنار آینه. چشم بدِ مصائب بی‌مروت کور پیدا شده‌ام انگار؛ و می خندم، چه بلند؛ و مهر می‌ورزم، چه به دل؛ و مبسوطم، معلومم، صادقم، چه با خودم، چه با شما،چه با جهان.‌

هشدار که آرامشِ ما را ...


شب شده اما برای خوابیدن زود است؛ خوابش برده ولی، می‌چرخد سوی من، زانویم را بغل می‌کند، می‌بوسد؛ دوباره می‌خوابد. تابستان شده با این حال هنوز خنک است و من دارم "بازگشت به خانه "ی هارولد پینتر را می‌خوانم. صدای حرف زدن دو کودک هیجان‌زده از دور دست می‌آید، بی‌آنکه آرامش خانه را بپراکند. بعد از آن همه تکاپو و هیاهو که سهم من بود از بی‌‌پروا پریدن، به خانه برگشته‌ام. آرام و ساکت‌ام؛ با عینک و لباس نخی بلند خانوم‌تر و مهربان‌تر از خودم به نظر می‌آیم. ‌ ‌‌

.


‌ زنی در من است که زمینم می‌زند و بلندم می‌دارد. سرمستم می‌کند و در همم می‌شکند؛ سیرابم می‌کند و سرم را به باد می‌دهد؛ می‌اندازدم به آغوش تاریکی و می‌نشیند به تیمارم. 
در من زنی ست چنان خیره سر که در امتداد خودش تکثیرم می‌کند و نمی‌هراسد؛ از سیاهی که در آن خانه دارد نمی‌هراسد.‌

You just have to get used to it.


این تابلو را وسط شهر گذاشته‌اند. گذاشته‌اند که هر کس خواست برود و رویش بنویسد که قبل از مردن چه می‌خواهد. مردم آمده‌اند و آرزوی‌های بزرگی روی آن نوشته‌اند مثل دیدن آزادی فلسطین؛ آرزوهای کوچکی مثل رفتن به دیزنی‌لند؛ و آرزوهای غم‌انگیزی مثل دیدن دوباره مادر! از میان آن همه اما آن‌که به حسرت و با خطی کودکانه آرزو کرده است قبل از مرگ دوباره "در خانه" باشد دل آدم را می‌لرزاند؛ بد می‌لرزاند. چه کسی می‌فهمد عمقِ اندوه آدم بی‌خانه را. ‌
دوست دارم بگردم در میان آن همه جمعیت، صاحبِ دلتنگ آرزو را پیدا کنم؛ در آغوشش بگیرم؛ دستهایم را بگذارم روی گونه‌های احتمالا خیسش؛ به او بگویم خوب می‌دانم چی می‌گوید، چه درداش است؛ که گم‌گشتگی و رهاشدن در فضای ناآشنایی که از هر سو غریبه است به چه می‌ماند. به او بگویم که حسرت دوباره "در خانه بودن" او را خواهد کشت اگر نتواند آن را رها کند، "سال‌های دور از خانه" ذره ذره‌اش می‌کنند اگر بلد نشود از آن‌ها عبور کند. او روزی خانه را رها کرده و به امید دانه از لانه پریده است؛ سخت به نظر برسد، مضحک یا ناشدنی حالا  باید خانه‌ای دیگر بیابد و اگر چه با خشت جان خویش از سر نو  و به زیبایی آن را بسازد. ‌


تلاشی برای حسادت کردن


چطور است زندگی با زنی دیگر
آسان‌تر است، نه؟ مثل پارو زدن قایقی نیست
در کم عمق‌ترین آب‌ها؟
چطور است زندگی با زنی
معمولی؟ زنی عامی؟
برای تو که تاج و تخت شاه بانویت را بر باد دادی. ‌

این بار ابدی ابتذال را
چطور بر دوش می‌کشی ، مرد بیچاره من؟
چطور است زندگی با زنی مثل باقی زن‌ها
برای تو، که من برگزیده بودمت ؟
‌ ‌


‌+بخشی از ترجمه‌ی منتشر نشده‌‌ی سمانه مرادیانی از شعری از #مارینا ایوانوونا تسوتایوا‌

Je t'aime plus profond que cette rivière


پارو می‌زند تا میانه‌های دریاچه، دور و برش را نگاهی می‌اندازد و شروع می‌کند به حرف زدن؛ توی قایق تنهاست، اما بی‌وقفه و باشتاب حرف می‌زند، با خودش و دسته گل در دستش، گنگ، نامفهوم و غم‌آلود. به صورت کسی که نیست نگاه می‌کند، دست‌هایش را توی هوا تکان می‌دهد؛ توضیح می‌دهد، دلیل می‌آورد، معذرت می‌خواهد، التماس می‌کند، می‌طلبد، می‌خواهد. حرف‌هایش که تمام می‌شود، گل‌ها را یکی‌یکی به آب می‌اندازد. اندوه نبودنِ کسی که روزی بوده و حالا مرده، رفته یا نیست_ دیگر نیست_ از زوم صد متری دریچه دوربینم می‌گذرد و می‌نشیند توی گلویم. در سکوت و ابهت و وهم باغِ کاخِ ورسای گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا صدای "ژو تِم، ژو تِم" گفتن‌های پی‌درپی‌اش را بهتر بشنوم. 
باغ در دست‌های گرم و بی‌تفاوت ماه جولای نفس‌نفس می‌زند. تابستان دو سال پیش است و "ژو تم" به فرانسه یعنی دوستت دارم. ‌

‌‌

آپریل نوشت


دل داده‌ام به خودم، تجربه‌ی عجیبی‌ست اما خیلی معصومانه، خیلی خانم، خيلي با‌‌فرهنگ نشسته‌ام کنار خودم به لذت بردن و لبخند زدن. هر روز حمام می‌روم، صبح‌ها زبان می‌خوانم، ظهرها پی یافتن شغلی در خور به کاریابی‌ها سر می‌زنم، عصرها کافه می‌نشینم؛ یک روز کامل خانه را می‌سابم و خسته می‌شوم؛ مثل روزهای اول یک ازدواج موفق حواسم به همسرم هست و از خدا که پنهان نیست از شما هم نباشد انگار زیر گذرِ نرمِ ثانیه‌های نه گرم، نه سردِ آپریل امسال ، بعد از مدت ها، بعد از خیلی مدت‌ها، دارم زندگی می‌کنم.‌‌
‌ ‌

هوای خواب ندارد


همیشه آخرین کسی که در شب‌نشینی‌ها خمیازه می‌کشد، در دورهمی‌ها بلند می‌شود و بنای رفتن می‌گذارد، در دو نفره‌های آخر شب پلک‌ش سنگین می‌شود و خوابش می‌برد- با افتخار البته- من هستم؛ اصرار عجیبی دارم که بیدار نگه دارم، خودم را و بقیه را ؛ بار لحظاتِ خوب نشستن کنار دیگری را، وظیفه دشوار خوش گذراندن با همنیشین را، تکلیف نشئه کردن کنار رفیق را، مسئولیت لذت بردن از دوست را و ماموریت خطیر کش‌دادن زندگی را در شب – شبِ نازنین – تا هر جا که بشود، تا خود صبح حتی، همیشه روی شانه‌ام، قلبم، احساس کرده‌ام؛ با سمجی وصف‌ناپذیر و اراده مصممی، شوالیه‌وار به جنگ خواب رفته‌ام و خواسته‌ام که تا آنجا که ممکن است، که تا آخرین قطره خون در دسترس، بیدار، زنده، سرمست، سرشار و عاشق باشم/ باشد/ باشیم/ باشند... آخر آدم که کف دستش را بو نکرده رفقا ، یک‌روز سرش را بلند می‌کند و می‌بیند که سالهاست «نیست» و تا چشم کار می‌کند «وجود ندارد».‌‌