دو سه سال پیش آن موقع که دست و دلم برای مهاجرت لرزیده بود و این پا آن پا میکردم به نرفتن و ماندن، یکبار به وقت مستی و رفاقت و درددل به رفیقی گفته بودم که برای مهاجرت بیش از آنچه که باید خسته و کوفتهام؛ میخوام بمانم و بکَنم این دندانِ ذُقذُقکن رفتن را. در جواب ای وای تو که سالهاست بر طبل رفتن میکوبی، حالا چرا و چنیناش در آمده بودم که توان شروع کردنِ دوباره را ندارم، خستهام و دیگر جانم دلتنگی برای عزیزانی که به مرارت گردشان آوردهام را نمیکشد، حال آموختن از نوی همه آنچه برای زندگی کردن تا کنون بلد شدهام را هم دیگر ندارم، به آن همه سعی، به آن همه سختی. میخواهم بمانم همینجا و لِک لِک به کنج و خلوتی زندگیام را بکنم.
حالا دو سه سالی از آن گفتگو گذشته من مهاجرت کردهام؛ بی لحظه و وقفهای برای استراحت، تمام راه پشت سر را دویدهام پی یافتن کار و بار و مالی، پی افکندن خانه و کاشانهای در سرزمین جدید، به ساختن دوست و دوستی و رفاقتهایی که جانی تازه بگیرم و زندگی را از نو شبیه زندگی کنم؛ سختتر و مصممتر و محکمتر از همیشه. اکنون شوری در دلم است و رضایتی در چشمانم و قدرتی در دستانم و من نمیدانم این همه از کجاست! باورم نمیشود این من، همان من است. نمیدانم از کجا آمده این توان از نو ساختن و رفتن و رفتن و رفتن، بیهیچ نشانی از نشستن، از پای نشستن. گذشته و همه تلاشهایم بیآنکه بدانم چگونه تمام شده است و آینده و شوق ساختنش آمده، قرار گرفته توی نینی چشمانم، توی تکتک یاختههایم.
حالا اما این را نوشتم تا به شما بگویم، به شماها که خستهاید، شماها که نفستان بریده است، شماها که خستگی و سختی زندگی را زیر دندانهای کوششهای گاه بیثمرتان حس کردهاید و کمرتان از بار سنگین هستی خمیده است و خیال میکنید منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید و نای ادامه دادن را ندارید، اشتباه میکنید. چیزی که شما نمیدانید این حقیقت است که حال و احوال آدمیزاد محولتر از آن است که بشود برایش از این مرثیهها سرود. آدمیزاد سخت جانتر از آن است که نتواند؛ با کوچکترین تسلایی که زندگی برایش باقی میگذارد سر کیف میآید و ادامه میدهد. در جهان بیامان و سهمگین آدمیزاد موج است بیآسودگی؛ جان میکند اما ادامه میدهد. نترسید؛ سخت باشد، ناممکن یا ناشدنی بدانید که میتوانید، بایستی که بتوانید.