پارو میزند تا میانههای دریاچه، دور و برش را نگاهی میاندازد و شروع میکند به حرف زدن؛ توی قایق تنهاست، اما بیوقفه و باشتاب حرف میزند، با خودش و دسته گل در دستش، گنگ، نامفهوم و غمآلود. به صورت کسی که نیست نگاه میکند، دستهایش را توی هوا تکان میدهد؛ توضیح میدهد، دلیل میآورد، معذرت میخواهد، التماس میکند، میطلبد، میخواهد. حرفهایش که تمام میشود، گلها را یکییکی به آب میاندازد. اندوه نبودنِ کسی که روزی بوده و حالا مرده، رفته یا نیست_ دیگر نیست_ از زوم صد متری دریچه دوربینم میگذرد و مینشیند توی گلویم. در سکوت و ابهت و وهم باغِ کاخِ ورسای گوشهایم را تیز میکنم تا صدای "ژو تِم، ژو تِم" گفتنهای پیدرپیاش را بهتر بشنوم.
باغ در دستهای گرم و بیتفاوت ماه جولای نفسنفس میزند. تابستان دو سال پیش است و "ژو تم" به فرانسه یعنی دوستت دارم.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر