چیزی تکانم نمیدهد؛ قرصها و گذر زمان کار خودشان را کردهاند. توی دلم "جوانی بگذرد و قدرش ندانی" را به صدای محزون اما دلنشین مینوازند. برآنم دوباره پرشور باشم اما احساساتی نه؛ لبهای ورچیده را جمع کنم و بگذارم جریان تازهای از نشاط و زندگی پاشیده شود زیر پوستم و بدود توی شریانهایم. چیزی البته عوض نشده پدر هنوز مریض است و خانوادهام روی لبه پرتگاه راه میرود؛ من اما از طوفانهای ماههای قبل گذر کردهام و میخوام این لبهای به زور به خنده نشسته را زنده نگه دارم. اشکها را ریختهام ، تاوانها را پس دادهام و روبرو شدهام، با خیلی چیزها؛ سر خودم را گذاشتهام روی سینهام به نوازش، به شفقت. حالا کسی چه میداند شاید هم بزند و معجزهای، اتفاق خوبی بیفتد که تا این لحظه قرار نبوده بیفتد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر