برخیز چه خسبی که جهان می‌گذرد


صبح است و مایل به نیم‌روز، غرق در نور، لابه‌لای ملحفه‌های خنک نشسته‌ام؛ وحشی‌ام اما نه چندان، می‌خواهم اما نه بسیار. چیزکی می‌گوید، خندکی می‌زنم به عشوه که بلی؛ به ذوق و زیر لب زمزمه می‌کند که "در همه دیر مغان نیست چو {تو} شیدایی". شادی مثل یک موج کوچک می‌لغزد توی قلبم؛ نزدیک‌ترم به خودم؛ به زن. باید بروم خرید، جواب نامه‌ها را بدهم و برای مصاحبه فردا آماده بشوم. میلم به خواب است هنوز، قصدم ولی بیداری‌ست. تنم را قوسی می‌دهم، کشی می‌آیم، موها را به یک ضرب جمع می‌کنم بالای سرم، می‌پیچانمشان، می‌بندشمان، نه چندان ولی محکم. به شور، به شیطنت رها می‌شوم دور خانه، لب ایوان، توی مطبخ، کنار آینه. چشم بدِ مصائب بی‌مروت کور پیدا شده‌ام انگار؛ و می خندم، چه بلند؛ و مهر می‌ورزم، چه به دل؛ و مبسوطم، معلومم، صادقم، چه با خودم، چه با شما،چه با جهان.‌

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر