این تابلو را وسط شهر گذاشتهاند. گذاشتهاند که هر کس خواست برود و رویش بنویسد که قبل از مردن چه میخواهد. مردم آمدهاند و آرزویهای بزرگی روی آن نوشتهاند مثل دیدن آزادی فلسطین؛ آرزوهای کوچکی مثل رفتن به دیزنیلند؛ و آرزوهای غمانگیزی مثل دیدن دوباره مادر! از میان آن همه اما آنکه به حسرت و با خطی کودکانه آرزو کرده است قبل از مرگ دوباره "در خانه" باشد دل آدم را میلرزاند؛ بد میلرزاند. چه کسی میفهمد عمقِ اندوه آدم بیخانه را.
دوست دارم بگردم در میان آن همه جمعیت، صاحبِ دلتنگ آرزو را پیدا کنم؛ در آغوشش بگیرم؛ دستهایم را بگذارم روی گونههای احتمالا خیسش؛ به او بگویم خوب میدانم چی میگوید، چه درداش است؛ که گمگشتگی و رهاشدن در فضای ناآشنایی که از هر سو غریبه است به چه میماند. به او بگویم که حسرت دوباره "در خانه بودن" او را خواهد کشت اگر نتواند آن را رها کند، "سالهای دور از خانه" ذره ذرهاش میکنند اگر بلد نشود از آنها عبور کند. او روزی خانه را رها کرده و به امید دانه از لانه پریده است؛ سخت به نظر برسد، مضحک یا ناشدنی حالا باید خانهای دیگر بیابد و اگر چه با خشت جان خویش از سر نو و به زیبایی آن را بسازد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر