برای تو که نیستی...


زمان گذشت. خوب و به‌اندازه گذشت. گذشت و شانه‌هایم را از بار سنگین غمی محزون تکاند؛ تنم را، تن نازک زخمی و رنجورم را از پیچشِ پیچکی سخت بیهوده رهاند. رسیده به ساحل امنی را می‌مانم از طوفان بیابانِ هامون گذشته؛ نجات یافته‌ای شاکر را مانندم که هر روز لبش را به ذکر خوشایند «چه خوب که دیگر نیست»، «چه مبارک که تمام شد» می‌گشاید و صبح دل‌انگیز و جان‌بخش پاییزی‌اش مسرور است، منصور است، مُهنا است.‌

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر