دیدم تو خواب وقت سحـر...


مادربزرگ آن موقع که هوش و حواسش سر جایش بود برایم قصه‌ای می‌گفت از دختر مهربانی که دست سرنوشت می‌کشانْدش کنار رودخانه‌ای بسیار زیبا و رنگی، از آب طلایی رنگ رودخانه مشتی به صورتش می‌زد و روی پیشانی‌اش یک ماه زیبا و درخشان می‌رویید و از آن روز ملقب می‌شد به ماه پیشانی.‌ به قصه‌های مادربزرگ فکر می‌کنم؛ به تصاویر وهم‌آلود و غریبی که در ذهن ساده‌ی من شکل می‌داد. کِی بود مگر؟ چند سال پیش بود که جهان، بی‌ذره‌ای، بی‌لحظه‌ای تردید چنان مسخر جادوی آب هفت‌رنگ بود. کجای زندگی بود که آدمی می‌توانست آنقدر روشن و بی‌تردید دنیا را زنده و رنگین پشت سرش ببیند و باور کند. حالا اما قصه تمام شده، ماه پیشانی رفته و قصه گوی عزیز، آن صاحب لحظه‌های بی‌بدیل سحر، طلسم، فسون در دنیای خالی و ساکت و خاموش شده‌اش با توهم و هذیان سرگرم مردن است. جهان ما، جهان رو به زوال ما، بی‌رحمانه‌تر از همیشه از هر آن‌چه شاعرانگی است تهی شده.

رود ایسار، در انعکاس بی‌نظیر رنگ‌‌های اُخرایی و نقره‌ای و طلایی درختانِ کهن‌سال و پاییزی، برق برق می‌زند. کنارش زانو می‌زنم، دستم را درون آب طلایی رنگش فرو می‌برم و آرام و آهسته در می‌آورم؛ دستم خیس و سرد شده و یک برگ کوچکِ ناچیز هم به آن چسبیده؛ عالم هرگز این همه زشت و خالی نبوده است.‌

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر