سال‌هایی از زندگیم هستند که به سال‌های سگی معروفند. سال‌هایی که اون‌قدر توی "رفتن" غرق شدم که "بودن" یادم رفت؛ سال‌هایی که اون‌قدر کار می‌کردم که وقت خرج کردن پولی که درمی‌آوردم رو نداشتم؛ سال‌هایی که اون‌قدر درس می‌خوندم که دیگه واحد گذر زمان، ماه و سال نبود، بلکه مدارک و مدارجی بود که گرفته می‌شد، طی می‌شد، به دست میومد؛ سال‌هایی که اون‌قدر عاشق بودم که یادم می‌رفت در ازای مهربونی و خوبی و غرور و دلی که دارم توی رابطه می‌گذارم "می‌تونم" و در واقع "باید" توقعاتی داشته باشم! هیچی بدتر از این نیست که آدم مثل قند توی چایی تلخِ وجود یکی دیگه حل بشه... انسان اینجوریاست دیگه، گاهی وقتي داره گند ميزنه با خودش خيال مي‌كنه داره شاهكاري چيزي هم مي‌آفرينه.
راستش من دیگه نمی‌خوام اون‌جوری زندگی کنم؛ نمی‌خوام قیدوبندهای من‌درآوردیم در مورد "زندگی" من رو از لذت زندگی‌کردن محروم کنه. آخه غم‌انگیزترین چیز توی زندگی، یه زندگی تلف شده‌ست. اون موقع‌ها اگه کسی این رو بهم می‌گفت بلافاصله در‌میومدم که مگه زندگی جز همین کار و درس و تلاش و عشق و این چیزهاست؟! اما خب می‌دونید زمان خیلی بیشتر از بحث منطقی آدم‌ها رو عوض می‌کنه. الان فقط می‌خوام بگردم ببینم توی زندگی دقیقا چه چیزهایی خوشحالم می‌کنن. نه این‌که بخوام دیگه توی دنیای به این بزرگی هیچ مسئولیت و برنامه‌ای نداشته باشم یا تلاش نکنم و از پیچیدگی‌های زندگی در شکل انسانی‌ش طفره برم یا عاشقی رو به رسمیت نشناسم و دل نامهربون داشته باشم؛ نه فقط می‌خوام صاحب لحظه‌ی جادویی تصمیم باشم. تصمیم این‌که هر وقت لازم شد و صلاح بود دیگه جنگجو و صبور و ماندلا نباشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر