همیشه آخرین کسی که در شبنشینیها خمیازه میکشد، در دورهمیها بلند میشود و بنای رفتن میگذارد، در دو نفرههای آخر شب پلکش سنگین میشود و خوابش میبرد- با افتخار البته- من هستم؛ اصرار عجیبی دارم که بیدار نگه دارم، خودم را و بقیه را ؛ بار لحظاتِ خوب نشستن کنار دیگری را، وظیفه دشوار خوش گذراندن با همنیشین را، تکلیف نشئه کردن کنار رفیق را، مسئولیت لذت بردن از دوست را و ماموریت خطیر کشدادن زندگی را در شب – شبِ نازنین – تا هر جا که بشود، تا خود صبح حتی، همیشه روی شانهام، قلبم، احساس کردهام؛ با سمجی وصفناپذیر و اراده مصممی، شوالیهوار به جنگ خواب رفتهام و خواستهام که تا آنجا که ممکن است، که تا آخرین قطره خون در دسترس، بیدار، زنده، سرمست، سرشار و عاشق باشم/ باشد/ باشیم/ باشند... آخر آدم که کف دستش را بو نکرده رفقا ، یکروز سرش را بلند میکند و میبیند که سالهاست «نیست» و تا چشم کار میکند «وجود ندارد».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر