در خانه


شب شده اما برای خوابیدن زود است . خوابش برده ولی ، می چرخد سوی من ، زانویم را بغل می کند ، می بوسد. دوباره می خوابد. تابستان شده با این حال هنوز خنک است و من دارم "بازگشت به خانه " هارولد پینتر را میخوانم. صدای حرف زدن دو کودک هیجان زده از دور دست می اید . و من بعد از ان همه هیاهو به خانه برگشته ام . آرام و ساکت ام و با عینک و لباس نخی بلند خانوم تر از خودم به نظر می ایم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر