به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش


نام این روزهای زندگی من هست "شجاعت". کنده شدن از تاریخ ملالت‌بار یکی دو سال گذشته خودم و پیچیدن، با صد تا سرعت، از سر پیچ‌هایی که نمی‌دانم پشتشان چیست و چه خبر است، بی‌ترمز، بی‌تردید. در طول تاریخ زندگی‌ام خیلی روی کول این و آن ننشسته بودم به تکرار مکرر این بدعادتِ ناخوشایندِ"من می‌خواهم"، اما همان توقع‌های ساده و ناچیز از کسانم را هم جمع کرده‌ام و دست دراز آرزومند را آورده‌ام پایین، زده‌ام به کمر، به جستجوی حریصانه آن‌چه می‌خواهم. این‌بار در تو به توی خیابان‌های کشوری دیگر، بی‌حفاظ و حصار با دست و زبانی بریده و ترسیده، در واقع بسیار ترسیده. آن‌چه اما وامیداردم که با غروری ناچیز و قابل اغماض نامش را بگذارم "شجاعت"، دلیری چشم در چشم شدن با همین هشت‌پای بی‌مروت، " ترس" است. ترسِ دیرآشنای "اشتباه"، "حماقت"، "نشد"، " نتواستم" یا " اصلا ارزشش را نداشت". شجاعت گرم‌کردن خودم به دورخیز جانانه‌ای از روی سر روزها و شبها؛ شجاعت بالا و پایین رفتن از صدها و هزارها پله، با یا بی سکندری؛ شجاعت رفتن، شجاعت خواستن، خواستن آن لحظه‌ باشکوهی که بنشینم گوشه آفتابگیر خانه‌ای در همین نزدیکی و "قدرت" را زیر نرمی انگشتانم و لبخند کمرنگ اما کشدار "تو توانستی" را گوشه لبم، در اعماق قلبم حس کنم.‌

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر