گره به کار من افتاده است از غم غربت ، کجاست چابکی دست های عقده گشایت

کادوی هدیه‌ها را باز کرده بود که توی چمدانش جا بشود. گذاشته بودشان توی یک کیسه پلاستیکی زرد که دادشان دستم. کیسه را گرفتم و تشکر کردم. گفتم "که مادر است؛ دلتنگی بی‌ملاحظه‌اش کرده‌؛ بی‌آن‌که حتی تو را بشناسد، تحفه‌ها را رسانده دستت که برسانی دستم؛ به من هم چیزی نگفته که مانع نشوم". مهربانانه خندید و گفت که یک شال‌وکلاه خوشگل هم برایت فرستاده. درب آپارتمانش را بستم و زدم بیرون؛ ذوق داشتم و بغض؛ پیاده‌رو ظُلمات بود ولی دانه‌های برفِ پنبه‌ای قشنگی که تازه باریدن گرفته بود توی نور ماشین‌ها برق می‌زد. بی‌طاقت دستم را کردم تو کیسه، کلاه را کشیدم روی سرم و شال را انداختم دور گردنم. یک بسته نبات، یک گردن‌بند، یک یادداشت و چند دست‌گیره‌ی دست‌دوزِ زیبا همه محتویات کیسه بود. دست‌گیره‌ دست‌دوز برایم دوخته که دست‌گیرم باشد لابد اینجا، در شبی برفی، وقتی دستهایش را ندارم و هزینه همه تصمیمات دشواری که به تهدید و تحکم روزگار برای خودم گرفته‌ام روی قلبم سنگینی می‌کند. سرم را کردم توی کیسه و عطر جا مانده دستهایش را روی اسباب و وسایلی که فرستاده  بود، عمیق فرو دادم. در نور کم چشمم را تنگ کردم به خواندن یادداشت کوچکی که گذاشته بود کنار گردن‌بند «شیدا جان گردن‌بند نشان ماه تولدت را دارد، انشالله که گره‌گشای کارهایت بشود». هیهات اگر بدانی که گره کار من از غم غربت، این‌چنین به مدد مهربانی دست‌های عزیز تو گشوده می‌شود.  

درِ کیسه زرد قشنگم را محکم و بااحتیاط بستم و در میانه‌‌ی اشک و لبخند بردم همه شهر را نشانش دادم. 

In the mood for love


اگر از تماشای سکس‌های یک، دو، سه‌ای فیلم‌های هالیوود دل زده‌اید؛ اگر از دیدن این‌که زن و مرد داستان با یک "سلام، چطوری" _ یا حتی بدون آن_ به هم می‌پیچند و ترتیب همدیگر را توی ماشین و آسانسور و پارکینگ می‌دهند، حوصله‌تان سررفته؛ اگر از تکرار حریصانه این عادت زشت سینما که قصه را به پای هیجان سر می‌برد خسته شده‌اید؛ به دنبال تعلیق، تامل و انتظارید؛ عشق جاافتاده می‌خواهید؛ به اصالت اهمیت می‌دهید؛ از دیدن تقابلِ وجدان و هورمون لذت می‌برید؛ فیلم "در حال و هوای عشق" را تماشا کنید!
اگر هنوز خودتان را جز آن دسته معدودی می‌دانید که ملاک و معیارشان برای زیبایی، ظرافت_ و نه برجستگی_ ست، "در حال و هوای عشق" را تماشا کنید.‌

به انحناهای هنرمندانه بدن "خانوم چان" توجه کنید؛ به دست‌های باریک و گردن کشیده‌اش؛ به لباس‌های یقه‌بسته‌‌ی چشم‌نوازش؛ به دمپایی‌های عروسکی نازکش؛ ببینید وقتی این زیبای شرقی خرامان خرامان از آن کوچه تنگ برای خرید ماکارونی می‌رود و برمی‌گردد، چگونه عاشقش می‌شوید.

اگر همه اینها برای تماشای فیلم قانع‌تان نکرد، موسیقی جادویی فیلم را بشنوید. ‌

در میانه این توفان ...


از حجم فایل‌های باز روی لپتاپم، از شلوغی اینباکس ایمیلم، از شلختگی برنامه‌های هفته پراسترس پیش رویم سرسام گرفته‌ام. من در میانه این همه داده‌ی بی‌سروته چه می‌کنم؛ از جان خودم چه می‌خواهم؛ من اینجا نشسته در میانه اعداد و تاریخ‌ها و ضرب‌الاجل‌ها چرا این همه بی‌نتیجه جان می‌کنم؟
من زن رقصیدنم، زن بلند بلند خندیدنم، من آن اسطوره سرگردان از دختر عریانی‌ام که توی دریاچه نقره‌ای شنا می‌کند؛ ایزد بانوی آفرودیتم که در میانه جشن و سرور و پایکوبی به دنیا می‌آیم و اغواگرانه غرق در نور و رنگ و شادی تجربیات زندگی را انتخاب می‌کنم. 
من اینجا این چنین خسته، مستاصل و هراسان پی مقام و مسند و مرتبه چه می‌کنم؛ می پرسم از خودم؛ من، معتقد به کلیشه زن موفق و عزیز و تمیز و درس‌خوانده هستم یا قربانی آن؟ می‌پرسم و صادقانه پاسخ می‌دهم که گم شده‌ام. در میان تمناهای درونی و کشمکش‌های هر روزه‌ام برای موفقیت و شادی گم شده‌ام و آن‌چه سخت نیازمند آنم "لذت" است. 
برای فراموشی تنش‌های که این چنین بر سر و تن و جانم می‌کوبند تنها راه چاره آن است که به نوشتن، عشق‌بازی، هنر، رقص و درام پناه ببرم.‌
سال‌هایی از زندگیم هستند که به سال‌های سگی معروفند. سال‌هایی که اون‌قدر توی "رفتن" غرق شدم که "بودن" یادم رفت؛ سال‌هایی که اون‌قدر کار می‌کردم که وقت خرج کردن پولی که درمی‌آوردم رو نداشتم؛ سال‌هایی که اون‌قدر درس می‌خوندم که دیگه واحد گذر زمان، ماه و سال نبود، بلکه مدارک و مدارجی بود که گرفته می‌شد، طی می‌شد، به دست میومد؛ سال‌هایی که اون‌قدر عاشق بودم که یادم می‌رفت در ازای مهربونی و خوبی و غرور و دلی که دارم توی رابطه می‌گذارم "می‌تونم" و در واقع "باید" توقعاتی داشته باشم! هیچی بدتر از این نیست که آدم مثل قند توی چایی تلخِ وجود یکی دیگه حل بشه... انسان اینجوریاست دیگه، گاهی وقتي داره گند ميزنه با خودش خيال مي‌كنه داره شاهكاري چيزي هم مي‌آفرينه.
راستش من دیگه نمی‌خوام اون‌جوری زندگی کنم؛ نمی‌خوام قیدوبندهای من‌درآوردیم در مورد "زندگی" من رو از لذت زندگی‌کردن محروم کنه. آخه غم‌انگیزترین چیز توی زندگی، یه زندگی تلف شده‌ست. اون موقع‌ها اگه کسی این رو بهم می‌گفت بلافاصله در‌میومدم که مگه زندگی جز همین کار و درس و تلاش و عشق و این چیزهاست؟! اما خب می‌دونید زمان خیلی بیشتر از بحث منطقی آدم‌ها رو عوض می‌کنه. الان فقط می‌خوام بگردم ببینم توی زندگی دقیقا چه چیزهایی خوشحالم می‌کنن. نه این‌که بخوام دیگه توی دنیای به این بزرگی هیچ مسئولیت و برنامه‌ای نداشته باشم یا تلاش نکنم و از پیچیدگی‌های زندگی در شکل انسانی‌ش طفره برم یا عاشقی رو به رسمیت نشناسم و دل نامهربون داشته باشم؛ نه فقط می‌خوام صاحب لحظه‌ی جادویی تصمیم باشم. تصمیم این‌که هر وقت لازم شد و صلاح بود دیگه جنگجو و صبور و ماندلا نباشم.

برای تو که نیستی...


زمان گذشت. خوب و به‌اندازه گذشت. گذشت و شانه‌هایم را از بار سنگین غمی محزون تکاند؛ تنم را، تن نازک زخمی و رنجورم را از پیچشِ پیچکی سخت بیهوده رهاند. رسیده به ساحل امنی را می‌مانم از طوفان بیابانِ هامون گذشته؛ نجات یافته‌ای شاکر را مانندم که هر روز لبش را به ذکر خوشایند «چه خوب که دیگر نیست»، «چه مبارک که تمام شد» می‌گشاید و صبح دل‌انگیز و جان‌بخش پاییزی‌اش مسرور است، منصور است، مُهنا است.‌

دیدم تو خواب وقت سحـر...


مادربزرگ آن موقع که هوش و حواسش سر جایش بود برایم قصه‌ای می‌گفت از دختر مهربانی که دست سرنوشت می‌کشانْدش کنار رودخانه‌ای بسیار زیبا و رنگی، از آب طلایی رنگ رودخانه مشتی به صورتش می‌زد و روی پیشانی‌اش یک ماه زیبا و درخشان می‌رویید و از آن روز ملقب می‌شد به ماه پیشانی.‌ به قصه‌های مادربزرگ فکر می‌کنم؛ به تصاویر وهم‌آلود و غریبی که در ذهن ساده‌ی من شکل می‌داد. کِی بود مگر؟ چند سال پیش بود که جهان، بی‌ذره‌ای، بی‌لحظه‌ای تردید چنان مسخر جادوی آب هفت‌رنگ بود. کجای زندگی بود که آدمی می‌توانست آنقدر روشن و بی‌تردید دنیا را زنده و رنگین پشت سرش ببیند و باور کند. حالا اما قصه تمام شده، ماه پیشانی رفته و قصه گوی عزیز، آن صاحب لحظه‌های بی‌بدیل سحر، طلسم، فسون در دنیای خالی و ساکت و خاموش شده‌اش با توهم و هذیان سرگرم مردن است. جهان ما، جهان رو به زوال ما، بی‌رحمانه‌تر از همیشه از هر آن‌چه شاعرانگی است تهی شده.

رود ایسار، در انعکاس بی‌نظیر رنگ‌‌های اُخرایی و نقره‌ای و طلایی درختانِ کهن‌سال و پاییزی، برق برق می‌زند. کنارش زانو می‌زنم، دستم را درون آب طلایی رنگش فرو می‌برم و آرام و آهسته در می‌آورم؛ دستم خیس و سرد شده و یک برگ کوچکِ ناچیز هم به آن چسبیده؛ عالم هرگز این همه زشت و خالی نبوده است.‌

بر آنم که عشق بورزم


به خانه برگشته‌ام؛ گرد و غبارش را گرفته‌ام؛ جلای خوب و خوشایندی نشسته روی زندگی‌ام، وسایلم، روابطم. پاییز است؛ حال و هُرم و هاله‌ی زرد و نارنجی و قرمز کم‌رنگش آمده توی ایوان و لابه‌لای بوته‌های گوجه و توت‌فرنگی پرسه می‌زند. کیک پخته‌ام؛ بوی وانیل و قهوه می‌دهم. دامن پوشیده‌ام، گل‌دار؛ عاشقم؟ بله، ته دلم انگار.‌

امید و علاقه ی من از تو ، اندوه و اضطرابِ تو از من


دو سه سال پیش آن موقع که دست و دلم برای مهاجرت لرزیده بود و این پا آن پا می‌کردم به نرفتن و ماندن، یک‌بار به وقت مستی و رفاقت و درددل به رفیقی گفته بودم که برای مهاجرت بیش از آن‌چه که باید خسته و کوفته‌ام؛ می‌خوام بمانم و بکَنم این دندانِ ذُق‌ذُق‌کن رفتن را. در جواب ای وای تو که سال‌هاست بر طبل رفتن می‌کوبی، حالا چرا و چنین‌اش در آمده بودم که توان شروع کردنِ دوباره را ندارم، خسته‌ام و دیگر جانم دلتنگی برای عزیزانی که به مرارت گردشان آورده‌ام را نمی‌کشد، حال آموختن از نوی همه آن‌چه برای زندگی کردن تا کنون بلد شده‌ام را هم دیگر ندارم، به آن همه سعی، به آن همه سختی. می‌خواهم بمانم همین‌جا و لِک لِک به کنج و خلوتی زندگی‌ام را بکنم.
حالا دو سه سالی از آن گفتگو گذشته من مهاجرت کرده‌ام؛ بی لحظه و وقفه‌ای برای استراحت، تمام راه پشت سر را دویده‌ام پی یافتن کار و بار و مالی، پی افکندن خانه و کاشانه‌ای در سرزمین جدید، به ساختن دوست و دوستی و رفاقتهایی که جانی تازه بگیرم و زندگی را از نو شبیه زندگی کنم؛ سخت‌تر و مصمم‌تر و محکم‌تر از همیشه. اکنون شوری در دلم است و رضایتی در چشمانم و قدرتی در دستانم و من نمی‌دانم این همه از کجاست! باورم نمی‌شود این من، همان من است. نمی‌دانم از کجا آمده این توان از نو ساختن و رفتن و رفتن و رفتن، بی‌هیچ نشانی از نشستن، از پای نشستن. گذشته و همه تلاش‌هایم بی‌آن‌که بدانم چگونه تمام شده است و آینده و شوق ساختنش آمده، قرار گرفته توی نی‌نی چشمانم، توی تک‌تک یاخته‌هایم.
حالا اما این را نوشتم تا به شما بگویم، به شما‌ها که خسته‌اید، شماها که نفستان بریده است، شماها که خستگی و سختی زندگی را زیر دندان‌های کوشش‌های گاه بی‌ثمرتان حس کرده‌اید و کمرتان از بار سنگین هستی خمیده است و خیال می‌کنید منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید و نای ادامه دادن را ندارید، اشتباه می‌کنید. چیزی که شما نمی‌دانید این حقیقت است که حال و احوال آدمیزاد محول‌تر از آن است که بشود برایش از این مرثیه‌ها سرود. آدمیزاد سخت جان‌تر از آن است که نتواند؛ با کوچکترین تسلایی که زندگی برایش باقی می‌گذارد سر کیف می‌آید و ادامه می‌دهد. در جهان بی‌امان و سهمگین آدمیزاد موج است بی‌آسودگی؛ جان می‌کند اما ادامه می‌دهد. نترسید؛ سخت باشد، ناممکن یا ناشدنی بدانید که می‌توانید، بایستی که بتوانید.

به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش


نام این روزهای زندگی من هست "شجاعت". کنده شدن از تاریخ ملالت‌بار یکی دو سال گذشته خودم و پیچیدن، با صد تا سرعت، از سر پیچ‌هایی که نمی‌دانم پشتشان چیست و چه خبر است، بی‌ترمز، بی‌تردید. در طول تاریخ زندگی‌ام خیلی روی کول این و آن ننشسته بودم به تکرار مکرر این بدعادتِ ناخوشایندِ"من می‌خواهم"، اما همان توقع‌های ساده و ناچیز از کسانم را هم جمع کرده‌ام و دست دراز آرزومند را آورده‌ام پایین، زده‌ام به کمر، به جستجوی حریصانه آن‌چه می‌خواهم. این‌بار در تو به توی خیابان‌های کشوری دیگر، بی‌حفاظ و حصار با دست و زبانی بریده و ترسیده، در واقع بسیار ترسیده. آن‌چه اما وامیداردم که با غروری ناچیز و قابل اغماض نامش را بگذارم "شجاعت"، دلیری چشم در چشم شدن با همین هشت‌پای بی‌مروت، " ترس" است. ترسِ دیرآشنای "اشتباه"، "حماقت"، "نشد"، " نتواستم" یا " اصلا ارزشش را نداشت". شجاعت گرم‌کردن خودم به دورخیز جانانه‌ای از روی سر روزها و شبها؛ شجاعت بالا و پایین رفتن از صدها و هزارها پله، با یا بی سکندری؛ شجاعت رفتن، شجاعت خواستن، خواستن آن لحظه‌ باشکوهی که بنشینم گوشه آفتابگیر خانه‌ای در همین نزدیکی و "قدرت" را زیر نرمی انگشتانم و لبخند کمرنگ اما کشدار "تو توانستی" را گوشه لبم، در اعماق قلبم حس کنم.‌

stay afraid! but do it anyway


نشانه‌های "می‌خواهم، پس به دستش می‌آورم"ام دوباره عود کرده؛ سرحالم و تا آنجایی که می‌شود در کاری مصمم بود مصمم. سرم را شلوغ کرده‌ام به یادگرفتن، آموختن، خواندن، رفتن، آمدن، ایمیل فرستادن، فایل کردن، تیک زدن. 
روی میز کارم؟ بریز، بپاش، بنویس؛ توی سرم؟ قیصریه، راسته مسگرها ؛ وقتی برای استراحت ندارم، قصدش را هم؛ به مدد قرص‌ها و تراپی و کوسه‌های تا مغز استخوان ترسناکِ زندگی‌ام شناکردن لابه‌لای مشکلات و غصه‌ها را آموخته‌ام‌؛ از چنگال رخوت گریخته‌ام، خودِ به غایت پراکنده‌ام را به مشقت و شفقت جمع کرده‌ام و آمده‌ام رسیده‌ام این بالا؛ خسته‌ام بی شکایتی؛ نگرانم بی اضطراب نرسیدنی، نشدنی، نتوانستنی. نتیجه را رها کرده‌ام، مقصد را فراموش؛ دستِ خودم را گرفته‌ام به رفتن، قامتم را راست کرده‌ام به ایستادن و بال‌هایم را_همان بال‌های زخمی نازکِ بی‌جانم را_گشاده‌ام به پریدن، به چرخیدن، به دنیا را دیدن و اگر بزند و بشود اوج گرفتن.‌

اسباب خوشبختی


چیزی تکانم نمی‌دهد؛ قرص‌ها و گذر زمان کار خودشان را کرده‌اند. توی دلم "جوانی بگذرد و قدرش ندانی" را به صدای محزون اما دلنشین می‌نوازند. برآنم دوباره پرشور باشم اما احساساتی نه؛ لب‌های ورچیده را جمع کنم و بگذارم جریان تازه‌ای از نشاط و زندگی پاشیده شود زیر پوستم و بدود توی شریان‌هایم. چیزی البته عوض نشده پدر هنوز مریض است و خانواده‌ام روی لبه پرتگاه راه می‌رود؛ من اما از طوفان‌های ماههای قبل گذر کرده‌ام و می‌خوام این لب‌های به زور به خنده نشسته را زنده نگه دارم. اشک‌ها را ریخته‌ام ، تاوان‌ها را پس داده‌ام و روبرو شده‌ام، با خیلی چیزها؛ سر خودم را گذاشته‌ام روی سینه‌ام به نوازش، به شفقت. حالا کسی چه می‌داند شاید هم بزند و معجزه‌ای، اتفاق خوبی بیفتد که تا این لحظه قرار نبوده بیفتد.‌