که آسودگی ما عدم ماست...


از ماجراجویی‌های من یکی هم این‌که قرارداد خانه محبوبِ درکه را که ته‌مانده امنیت در زندگی‌ام بود، در ناامن‌ترین روزها و شب‌هایم، از راه دور فسخ کردم؛ بی‌آن‌که باشم، بی‌آن‌که بشود حتی یک بار دیگر ببینمش، بر درگاهِ درش بایستم، بر پنجره‌ها، قابِ عکس‌ها، کتاب‌ها و کوسن‌هایش دستی به یادگار بکشم؛ بی‌خداحافظی و آداب و رسوم و مراسمی درخور ترکش کردم. حقیقتا نفسم از تصور آن‌که عده‌ای_گیرم حالا عزیزانم_ تک تک اسباب و اثاثیه و وسایلم را بی‌حضور من برداشته‌اند و برای سرنوشت‌شان تصمیم گرفته‌اند نفسم به شماره می‌افتاد. ‌
 ترک کردن غصه دارد، بسیار هم دارد، درد دارد، اندوه دارد، تردید دارد؛ به گمانم اما تنها چیزی که ندارد حسرت و افسوس است؛ حسرت رفتن و نماندن و افسوس تجربه نکردن. خاطرات آن خانه حالا همچون پشم زده شده در فضای خاکستری حافظه‌ام هر روز کمرنگ‌تر و پراکنده‌تر می‌شوند و دلم به آسودگی کوچکی که همچون شیار نازک نور دوباره بر روزهایم می‌تابد قرار گرفته؛ دارم همه تلاشم را می‌کنم که به خانه و فضاهای جدید و تازه خو بگیرم و از سر نو خانم خانه‌ام بشوم و امنیت و فراغت را دوباره و با دست‌های خودم بسازم و  به بار بیاورم؛ باشد که بتوانم.‌
‌‌

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر