با در نظر گرفتن معیارهای من برای "شهر خوب" #مونستر شهر بینظیری بود. هست البته هنوز؛ حتی برای منی که دارم "برای همیشه" ترکش میکنم. "برای همیشه" هم البته حرف زیادیست و روحِ هیچکس از بازیهای سرنوشت خبر ندارد. روزی که برای اولین بار همه دوستداشتنیهایم را پشت سر رها کردم و با دل و جانی نازکشده به این شهر کوچکِ زیبا در شمال رود راین آمدم هرگز گمان نمیکردم چنان جَلد غروبهای رنگارنگ و شکوهِ دریاچه طلایی و ادب مردمان مهربانش شوم که زمانی نیاز باشد از آن دل بکنم و بهگاه رفتن، این پا و آن پا کنم .
حالا اما که به قول مادربزرگم زار و زندگی را کردهام توی دو تا چمدان، انداختهام روی دوشم و میروم به سوی سرنوشت، آرامم؛ کمی بیشتر دقیق شوم حتی خوبم. این حال خوب را، این قدمهای استوار را، این بهبودی و قوت قلب را مدیون فضایی هستم که حتی یک روز، حتی یک ساعت، در آن احساس غربت نکردم. این شهر با هوای همیشه معطر به بوی نمنم بارانش، با چراغهای سوسوزن کافههایش، با ابهت و اصالت کلیساها و قلعههایش، با پیچوخم کوچههای قشنگ و نگاه نوازشگر رهگذرانش در سختترین روزها و شبهای زندگیام، پناه من بود به پنهان شدن و آنچنان مرا در آغوش کشید که گویی شفیره را پیله، به امید پروانه شدن و برای پرواز کردن.
حالا اما که به قول مادربزرگم زار و زندگی را کردهام توی دو تا چمدان، انداختهام روی دوشم و میروم به سوی سرنوشت، آرامم؛ کمی بیشتر دقیق شوم حتی خوبم. این حال خوب را، این قدمهای استوار را، این بهبودی و قوت قلب را مدیون فضایی هستم که حتی یک روز، حتی یک ساعت، در آن احساس غربت نکردم. این شهر با هوای همیشه معطر به بوی نمنم بارانش، با چراغهای سوسوزن کافههایش، با ابهت و اصالت کلیساها و قلعههایش، با پیچوخم کوچههای قشنگ و نگاه نوازشگر رهگذرانش در سختترین روزها و شبهای زندگیام، پناه من بود به پنهان شدن و آنچنان مرا در آغوش کشید که گویی شفیره را پیله، به امید پروانه شدن و برای پرواز کردن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر