اشارت های پنهانم، قیامت های خاموشم


از کسی جدا شده انگار؛ نوشته‌هایش تلخ‌اند و تاریک، خیلی تاریک. نوشته‌ها را که روی زمان می‌خوانی و می‌آیی جلو می‌بینی کم‌کم اندوه، سایه سنگین و سیاه‌اش را انداخته روی زندگی‌اش. کمی بعد سکوت کرده، مدتی ننوشته؛ لابد شروع کرده به پذیرفتن در تنهایی، در خلوت. بعد از مدتی برگشته؛ دوباره نوشتن را شروع کرده؛ این بار با مرور خاطرات؛ نوشته که چقدر پاهایش به وقت عاشقی چابک بوده و دست‌هایش سخاوتمند. بعد هی افسوس خورده، هی آه کشیده، هی دلتنگ شده، هی زمان گذشته. هفته‌های بعد شروع کرده به بد گفتن، بد نوشتن، عصبانی شدن.
جلوتر که می‌آیی توی ماه‌های بعد نوشته که گذشته تمام شده است؛ نوشته دارد سروگوش‌اش جای دیگری می‌جنبد؛ انگار بخواهد تهدید کند کسی را. از رابطه جدیدش نوشته، از انگشت‌های آدمِ تازه توی گودی کمرش، از شب‌های دوباره روشنش، از این‌که آدمِ جدید چه خوب است و چه زیباست و چقدر دوستش دارد. از خوشی‌ها و مسافرت‌ها و لذت‌ها نوشته. نوشته‌ها هیستیرک‌اند و لابه‌لای سطور، دخترکی عصبانی دارد اغراق‌آمیز ادای خوشحالی در می‌آورد؛ انگار که بخواهد بسوزاند دل کسی را. در ظاهر به من و شما، اما در واقع به «او» می‌گوید که فراموشش کرده است و دارد زندگی‌اش را می‌کند بی‌هیچ نشانه‌ای از گذشته. برای «او» که احتمالا چندان مهم نیست؛ ماندن در یاد کسی که نخواسته‌ای‌اش نباید چندان دغدغه‌ی مهمی باشد. ‌
آنچه اما مهم است و به نظر می‌رسد این رفیق ما متوجه آن نشده این واقعیت تلخ ولی بدیهی است که «فراموشی» یک انتخاب نیست یک اتفاق است. چیزی‌ست شبیه خوابیدن. رفتن است به سمت تختخواب ومنتظرشدن و امیدواربودن که به زودی خوابِ خوب و عزیز بیاید و تو را با خودش ببرد و از کابوس بیداری درجهانِ بدون او خلاصت کند. می‌توانی آرام باشی یا نباشی؛ می‌توانی در سکوت به سقف خیره شوی یا چشم‌ها را ببندی؛ می‌توانی زیر لب لالایی‌های قدیمی را برای خودت زمزمه کنی، حتی اگر کمک می‌کند می‌توانی به آغوش‌های دیگری پناه ببری؛ می‌توانی اجازه دهی لختی و رخوت بنشیند روی تنت اما نمی‌توانی به زور بخوابی. نمی‌توانی  از لحظه خوابیدنت آگاه باشی. هیچ‌کس نمی‌تواند.‌
به خواب که بیاندیشی  به تعویقش انداخته‌ای. ادای خوابیدن که در بیاوری احمق به نظر می‌آیی. هرچه بیشتر بگویی که لعنتی بیا ببین که خوابم برده، بیشتر مشخص می‌شود که نبرده. مدام که به یاد خودت و دیگران بیاوری که رها شده‌ای، نشان از آن دارد که نشده‌ای. برای فراموش کردن چاره‌ای جز آرام گرفتن نیست؛ چاره‌ای جز این‌که دست و پا نزنی؛ بگذاری زمان - این بی‌پیر- بگذرد؛‌
‌  بگذاری هر چقدر که می خواهد سخت بشود. وقتش که برسد  فراموشی - این خواب شیرین-  خواهد آمد، چشم‌های ترس‌خورده و لبانِ لرزان  تو را هم خواهد بوسید؛ دیر یا زود  تو خواهی خوابید و وقتی بیدارشدی آفتاب در آمده  است. پاهایت دوباره چابک و دستهایت دوباره سخاوتمندند. سبکی و رهایی فراموشی را بی‌آن‌که  نشانش بدهی یا درکش کنی، بی‌آن‌که بتوانی در تقویم دورِ روزِ خوبِ شروع شدنش را دایره بکشی، زندگی خواهی کرد. تمام گذشته‌ها جایی درآینده تمام خواهند شد، هیچ‌کس اما نمی‌داند دقیقا درکجا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر