بچه اش را که توی یک تصادف دلخراش از دست داده بود؛
وسط مراسم، توی مسجد، همان وقتی که از صدای شیون و ناله و زجه صدا به صدا نمیرسید،
سرش را کرد توی گوش من و اشارهکنان به ظرف
میوه روی میز گفت " شیدا جان قربون دستت، عزیز یه خیار بده به من، همونی که روی
همه ست، آره همون بلند خوشگله، بدجوری چشمک می زنه! " . قربان
خدا بروم که مو لای درز آفرینشاش نمی رود؛ هر چه قلب را نرم و نازک درست کرده، مغز را تیز و بز آفریده، یک جوری
که وقتی استخوان آدم دارد آب میشود از غم، ازغصه، از دلگیری، از دلتنگی، میپَرد
وسط و درست آنجا که دل دارد میسوزد و میسوزاند ریشه و جان آدمیزاد را، میگردد
پی راه حل، پی راهکار، پی راهکاری برای ممکن کردن ادامه زندگی، پی اولین و در
دسترسترین نشانه برای خنده و فراموشی، پی
خیار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر