خانه ای روی آب

هفت تا پنجره داشت؛ هر کدام به قد و قامت یک در؛ رو به آفتاب، آسمان، پرنده‌ها و هر چقدر که بخواهی درخت. خانه نبود که فقط؛ رفیق بود، همراه بود و حتی همدم. پیدا کرده بودیم هم را توی پلشتی‌ها و شلوغی‌های آن شهر کثیف و دل سپرده بودیم به هم، دلخوش شده بودیم برای هم، به امید هم. خنده‌های مستانه‌ام را دیده بود، شیطنت‌های شبانه‌ام را می‌شناخت، برهنگی‌های زنانه‌ام را دوست می‌داشت، پریشانی‌های ماهیانه‌ام را تاب می‌آورد، گریه‌های تلخم را شنیده بود و رازهای سر به مُهرم را یک به یک می‌دانست. گَرد در و دیوارش را که می‌گرفتم غبار غم‌ها از دلِ خودم می‌رفت. می‌شستم و می‌ریختم و می‌پختم که برایش، بوی زندگی می‌گرفت دستهایم. 

یادم است برای اولین بار که با اسفندیاری، مشاور املاکمان، رفته بودیم ته کوچه باغ‌های تنگِ درکه، سیخونک زده بودم که من توی این کوچه‌ها بیا نیستم و وقتی درِ خانه باز شده بود سیخونک بعدی را زده بودم که من از اینجا بیرون نمی‌روم. 

دارد می‌شود یکسال که ترکش کرده‌ام. فرسنگ‌ها دورتر از اویم، توی آغوش خانه‌های زیبا- زیباتر حتی- دارم دست به دست می‌شوم. او اما آنجاست، تنها، غمگین، سرد و خاکی وخدا می‌داند که من دلم چه تنگ‌ست برایش، برای طراوت و تازگی درخت‌های بهارانش، خنکی دلچسبِ شب‌های تابستانش، شاعرانگی بی‌مانندِ عصرهای پاییزش و گرمای مطبوعِ آفتاب‌های زمستانش، چه می‌گویم! برای سفتی دربِ یخچالش، برای کنترلِ کوچکِ تلویزیونِ همیشه خاموشش. ولی من دیگر رفته‌ام، نیستم تا خانومی کنم برایش، بریزم، بپاشم، بپزم، ناگهان در را باز کنم، بپرم توی آغوشِ گرم و مهربان و خوبش؛ که گل بخرم برایش، که بخندانمش، که برقصاندم. 

گلدان‌هایش را هبه کردم به همسایه‌ها، پرنده‌هایش را پراندم، یخچالش را خالی کردم، زمین‌ش را شُستم، سابیدم، به تلخی و تنهایی روی مبل و میز و صندلی‌هایش را ملافه کشیدم و یک شب از شب‌هایی که همه ندانستن بودم و نتوانستن و زندگی بی‌رحمانه با سُم اسبانِ تیزپای سرنوشتش روی قلبم بی‌مهابا می‌تاخت، چمدان‌های بزرگم را برداشتم و دراماتیک‌تر از آن‌که بشود توصیفش کرد، رفتم.  بی‌آنکه حتی بدانم به کجا، تا به کی و چگونه، ترکش کردم؛ او را، خانه‌ام را.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر