هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست


به راحتی و به سادگی، با اندکی چاشنیِ خستگی و مهربانی و دلسوزی یا حرص و حسرت و حسادت، بسیار می‌شنوم که «کی برگشته که تو می‌خوای برگردی! ». رفته‌ها را خوشحال‌تر می‌دانند و مانده‌ها را بیچاره‌تر و برگشته‌ها را دیوانه‌تر. نه این‌که اشتباه بگویند، نه این‌که این‌ها همه نباشد، اما باور کنید این‌ها هم، همه‌اش نیست.

مهاجرت انتخاب اول هیچ انسانی نیست. آدمی که مهاجرت می‌کند بفهمی نفهمی خودش را در معرض این خطر قرار می‌دهد که دیگر هرگز و در هیچ کجای جهان از ته قلب خوشحال نباشد. نه در بهترین سرزمین‌ها و نه حتی دیگر در سرزمین خودش. باور کنید تصمیم به ماندن هم، همچون تصمیم به برگشتن انتخابی‌ست بسیار دشوار، پیچیده، متزلزل، نااستوار و پرهزینه. 

همه می‌دانند انتخاب بین خوب‌تر و بدتر انتخاب سختی نیست. هیچ‌کس از آزادی، احترام، پیشرفت و امنیت بدش نمی‌آید. هیچ‌کس بدش نمی‌آید روزها که از خانه بیرون می‌رود تنها و تنها «هوای آن روز» اجازه دخالت در انتخاب لباسش را داشته باشد، از دیدن لبخند و صبح‌بخیر آدم‌های توی پیاده‌رو ذوق کند، قیمت‌های ثابت و حساب شده اجناسِ مغازه‌ها و فروشگاه‌ها به او حس امنیت اقتصادی بدهد و هر لحظه از تنوع و تازگی رنگ‌ها و عطرها و طعم‌ها سرمست شود، متلک نشوند، احترام ببیند، توی اتوبوس و تاکسی و خیابان دستمالی نشود و وجودش به عنوان انسانی مستقل و رها، از قیمومت و لوا و کنترلِ هر مرد و زنی مصون باشد، حتی برای حساب کردن بستنی استقلال او به رسمیت شناخته شود. اما باور کنید همین انسان اگر مهاجر باشد، شب‌ها که به خانه باز می‌گردد زیر چشمی به چمدان‌هایش نگاه می‌کند و در دلش یا دست‌کم در خواب‌هایش به یاد خانه میوفتد، به یاد فضاهای آشنا و اسامی آشنا و عادت‌های آشنا؛ به یاد مهارت‌های ساده‌اش برای زندگی؛ مهارت‌هایی که حتی به درستی نمی‌داند چه‌ها بودند و چگونه کسب‌شان کرده بود، تنها می‌داند که دیگر نداردشان و باید یادشان بگیرد؛ از نو، از اول، از پی، از استخوان. این آدم دلتنگ می‌شود، دلتنگ دنیای خودساخته‌ای که تمام زیر و بم‌هایش را به خوبی بلد بود و زندگی‌اش می‌کرد، بی‌آنکه حتی بداند چگونه. البته می‌پذیرم که دلتنگی یا نداشتن فضاهای آشنا یا بلدنبودن مهارت‌های لازم برای زندگی برای آن‌که از آلودگی هوا یا خشکسالی رنج می‌برد دغدغه لوکسی‌ست اما شما هم بپذیرد که مهاجرت، انتخاب زیستن در وضعیت «بی‌قراری»ست؛ تا ابد، برای همیشه. شاید آنان که رفته باشند خیلی بیشتر از آنان‌که مانده‌اند زندگی کرده باشند، بیشتر رقصیده باشند، بیشتر خندیده باشند، بیشتر لذت برده باشند اما و البته بیشتر هم گریسته‌اند. کدام مهاجری را  در کجای جهان می‌شناسید که شب‌هایی از ته دل فریاد نزده باشد و از سویدای جانش نگریسته باشد برای بی‌سرزمینی‌اش، بی‌وطنی‌اش، بی‌تعلقی‌اش و دلش برای جایی که نمی‌داند کجاست پر نکشیده باشد از توی سینه‌اش، از عمق جانش.

البته که این تجربه کوتاه و ناچیز من است و اصراری ندارم تعمیم‌اش بدهم و بر سر درستی و نادرستی‌اش بجنگم که چهار سال پیش اگر کسی این‌ها را می‌گفت بزرگترین منتقدش من بودم و خب راستش حالا دیگر خوب می‌دانم که حال آدمیزاد متحول‌تر از آن‌ست که بشود برایش از این مثنوی‌ها گفت؛ تنها خواستم بگویم رفقا پاسخ به سوالِ «می‌خواهی بمونی یا برگردی؟» اصلا و ابدا آسان نیست. راستش من همیشه دلم به سادگی کسی که آن را می‌پرسد و به سرگردانی او که پاسخ می‌دهد، می‌سوزد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر