In the mood for love


اگر از تماشای سکس‌های یک، دو، سه‌ای فیلم‌های هالیوود دل زده‌اید؛ اگر از دیدن این‌که زن و مرد داستان با یک "سلام، چطوری" _ یا حتی بدون آن_ به هم می‌پیچند و ترتیب همدیگر را توی ماشین و آسانسور و پارکینگ می‌دهند، حوصله‌تان سررفته؛ اگر از تکرار حریصانه این عادت زشت سینما که قصه را به پای هیجان سر می‌برد خسته شده‌اید؛ به دنبال تعلیق، تامل و انتظارید؛ عشق جاافتاده می‌خواهید؛ به اصالت اهمیت می‌دهید؛ از دیدن تقابلِ وجدان و هورمون لذت می‌برید؛ فیلم "در حال و هوای عشق" را تماشا کنید!
اگر هنوز خودتان را جز آن دسته معدودی می‌دانید که ملاک و معیارشان برای زیبایی، ظرافت_ و نه برجستگی_ ست، "در حال و هوای عشق" را تماشا کنید.‌

به انحناهای هنرمندانه بدن "خانوم چان" توجه کنید؛ به دست‌های باریک و گردن کشیده‌اش؛ به لباس‌های یقه‌بسته‌‌ی چشم‌نوازش؛ به دمپایی‌های عروسکی نازکش؛ ببینید وقتی این زیبای شرقی خرامان خرامان از آن کوچه تنگ برای خرید ماکارونی می‌رود و برمی‌گردد، چگونه عاشقش می‌شوید.

اگر همه اینها برای تماشای فیلم قانع‌تان نکرد، موسیقی جادویی فیلم را بشنوید. ‌

در میانه این توفان ...


از حجم فایل‌های باز روی لپتاپم، از شلوغی اینباکس ایمیلم، از شلختگی برنامه‌های هفته پراسترس پیش رویم سرسام گرفته‌ام. من در میانه این همه داده‌ی بی‌سروته چه می‌کنم؛ از جان خودم چه می‌خواهم؛ من اینجا نشسته در میانه اعداد و تاریخ‌ها و ضرب‌الاجل‌ها چرا این همه بی‌نتیجه جان می‌کنم؟
من زن رقصیدنم، زن بلند بلند خندیدنم، من آن اسطوره سرگردان از دختر عریانی‌ام که توی دریاچه نقره‌ای شنا می‌کند؛ ایزد بانوی آفرودیتم که در میانه جشن و سرور و پایکوبی به دنیا می‌آیم و اغواگرانه غرق در نور و رنگ و شادی تجربیات زندگی را انتخاب می‌کنم. 
من اینجا این چنین خسته، مستاصل و هراسان پی مقام و مسند و مرتبه چه می‌کنم؛ می پرسم از خودم؛ من، معتقد به کلیشه زن موفق و عزیز و تمیز و درس‌خوانده هستم یا قربانی آن؟ می‌پرسم و صادقانه پاسخ می‌دهم که گم شده‌ام. در میان تمناهای درونی و کشمکش‌های هر روزه‌ام برای موفقیت و شادی گم شده‌ام و آن‌چه سخت نیازمند آنم "لذت" است. 
برای فراموشی تنش‌های که این چنین بر سر و تن و جانم می‌کوبند تنها راه چاره آن است که به نوشتن، عشق‌بازی، هنر، رقص و درام پناه ببرم.‌
سال‌هایی از زندگیم هستند که به سال‌های سگی معروفند. سال‌هایی که اون‌قدر توی "رفتن" غرق شدم که "بودن" یادم رفت؛ سال‌هایی که اون‌قدر کار می‌کردم که وقت خرج کردن پولی که درمی‌آوردم رو نداشتم؛ سال‌هایی که اون‌قدر درس می‌خوندم که دیگه واحد گذر زمان، ماه و سال نبود، بلکه مدارک و مدارجی بود که گرفته می‌شد، طی می‌شد، به دست میومد؛ سال‌هایی که اون‌قدر عاشق بودم که یادم می‌رفت در ازای مهربونی و خوبی و غرور و دلی که دارم توی رابطه می‌گذارم "می‌تونم" و در واقع "باید" توقعاتی داشته باشم! هیچی بدتر از این نیست که آدم مثل قند توی چایی تلخِ وجود یکی دیگه حل بشه... انسان اینجوریاست دیگه، گاهی وقتي داره گند ميزنه با خودش خيال مي‌كنه داره شاهكاري چيزي هم مي‌آفرينه.
راستش من دیگه نمی‌خوام اون‌جوری زندگی کنم؛ نمی‌خوام قیدوبندهای من‌درآوردیم در مورد "زندگی" من رو از لذت زندگی‌کردن محروم کنه. آخه غم‌انگیزترین چیز توی زندگی، یه زندگی تلف شده‌ست. اون موقع‌ها اگه کسی این رو بهم می‌گفت بلافاصله در‌میومدم که مگه زندگی جز همین کار و درس و تلاش و عشق و این چیزهاست؟! اما خب می‌دونید زمان خیلی بیشتر از بحث منطقی آدم‌ها رو عوض می‌کنه. الان فقط می‌خوام بگردم ببینم توی زندگی دقیقا چه چیزهایی خوشحالم می‌کنن. نه این‌که بخوام دیگه توی دنیای به این بزرگی هیچ مسئولیت و برنامه‌ای نداشته باشم یا تلاش نکنم و از پیچیدگی‌های زندگی در شکل انسانی‌ش طفره برم یا عاشقی رو به رسمیت نشناسم و دل نامهربون داشته باشم؛ نه فقط می‌خوام صاحب لحظه‌ی جادویی تصمیم باشم. تصمیم این‌که هر وقت لازم شد و صلاح بود دیگه جنگجو و صبور و ماندلا نباشم.