چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

بخشیدن کسی که  دغدغه بخشیده شدن ندارد کار سختی‌ست و نبخشیدنش کاری سخت‌تر. اگر بخشی از مال و جان و مهر و تن‌تان را برده باشند به ناکسی و رهایتان کرده باشند با زخم‌های خون‌چکان بر پشت و پهلو، توی زمهریر ناتوانی و به ریش حماقت‌تان هم خندیده باشند، خوب می‌دانید از چه حرف می‌زنم.
حالِ شما یک روز "خوب" می‌شود؛ دوباره می‌پرورید و روی پاهایتان می‌ایستید؛ باور کنید یا نه، دوباره می‌خندید؛ روی زخم‌ها را دلَمه زمان و فراموشی می‌پوشاند اما پشت زخم‌ها، جایی که نمی‌بینید، ماده سیاهِ سیالِ سنگینی، در شما، در تن و جان شما، می‌بالد که نامش "نفرت" است.
نبخشیدن نابخشودنی‌ها بیش از آن‌که لازم باشد ناگزیرست و نفرت از آن‌هایی که به اندازه تقاضای یک "مرا ببخشِ" ساده، یک "متاسفمِ" کوچک و بی‌ارزش غرامت نمی‌دهند، ضروری‌ست.  بگذارید بخشی از شما برای همیشه متنفر باشد و بماند؛ سخت است اما بگذارید گاه‌به‌گاهی دندان به دندان بفشرد و زیر لب آهی بکشد و نفرینی بکند؛ شما برای ادامه زندگی و محافظت از خودتان به این بخش تاریک اما مهم وجودتان نیاز خواهید داشت؛ مهارت زندگی کردن با نفرت را همچون مهارت مبارزه با حیوانات موذی خانگی بیاموزید. به کارتان می‌آید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر