.

سفر کردن در سرزمین های بدون مرز و تجربه سهل و ساده و ارزان جابه‌جا شدن و دیدن زیبایی‌های زمین از قاره اروپا مکانی رویایی برای زندگی ساخته است. وقتی اینجا هستی، کافیست کیف و چمدانت آماده باشند، یک چشم‌ات به تعطیلی‌های تقویم و چشم دیگرت به انواع و اقسام سایت‌های ارائه دهنده حراجی‌های قطار و اتوبوس و هتل .اولین و ارزان‌ترین بلیط ممکن را به زیباترین جای این قاره بخری و همچون پرنده‌ای کوچک، رها و آزاد، بی‌آن‌که حتی دیده بشوی، بین کشورها و مرزهایی که تنها روی کاغذ هستند جابه‌جا شوی و آنقدر بروی تا زبان آدم‌ها و معماری به تو بگویند کجا هستی.

آزاد زیستن لذت‌بخش است رفقا. آزادیِ رفتن و وسوسه نماندن می‌ارزد به همه آن "دل‌آرامی" ماندن و "امنیت" در خانه بودن. عبور از  مرزهای بی آجان و برجک و سیم‌های خاردار؛ تجربه گرانبهای آزاد زیستن، ولو به قیمت تهدید شدن امنیت، بی‌نظیر است. بی‌نظیر است که آدم‌های این سرزمین این چنین "آزادی" را به شهامت آزموده‌اند، عظمت‌اش را درک کرده‌اند و بهایش را، اگر چه که با جان پدران خویش، پرداخته‌اند و اکنون این چنین جسورانه و از عمق جان "رهایی" را زندگی کرده‌اند و شایسته بوده‌اند. 

چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

بخشیدن کسی که  دغدغه بخشیده شدن ندارد کار سختی‌ست و نبخشیدنش کاری سخت‌تر. اگر بخشی از مال و جان و مهر و تن‌تان را برده باشند به ناکسی و رهایتان کرده باشند با زخم‌های خون‌چکان بر پشت و پهلو، توی زمهریر ناتوانی و به ریش حماقت‌تان هم خندیده باشند، خوب می‌دانید از چه حرف می‌زنم.
حالِ شما یک روز "خوب" می‌شود؛ دوباره می‌پرورید و روی پاهایتان می‌ایستید؛ باور کنید یا نه، دوباره می‌خندید؛ روی زخم‌ها را دلَمه زمان و فراموشی می‌پوشاند اما پشت زخم‌ها، جایی که نمی‌بینید، ماده سیاهِ سیالِ سنگینی، در شما، در تن و جان شما، می‌بالد که نامش "نفرت" است.
نبخشیدن نابخشودنی‌ها بیش از آن‌که لازم باشد ناگزیرست و نفرت از آن‌هایی که به اندازه تقاضای یک "مرا ببخشِ" ساده، یک "متاسفمِ" کوچک و بی‌ارزش غرامت نمی‌دهند، ضروری‌ست.  بگذارید بخشی از شما برای همیشه متنفر باشد و بماند؛ سخت است اما بگذارید گاه‌به‌گاهی دندان به دندان بفشرد و زیر لب آهی بکشد و نفرینی بکند؛ شما برای ادامه زندگی و محافظت از خودتان به این بخش تاریک اما مهم وجودتان نیاز خواهید داشت؛ مهارت زندگی کردن با نفرت را همچون مهارت مبارزه با حیوانات موذی خانگی بیاموزید. به کارتان می‌آید.

ای با تو من گشته بسیار در کوچه‌های بزرگ نجابت


هرگز با تو آن‌جور که باید عاشقی نکرده‌ام؛ سرمست نشده‌ام؛ تا ته شور و شوق و شهوت و شادی نرفته‌ام؛ هرگز با تو نرقصیده‌ام، ندویده‌ام، آواز نخوانده‌ام؛ ای محبوب محجوب.

با تو اما آرام گرفته‌ام؛ دوست داشته شده‌ام؛ محترم بوده‌ام؛ رها و سبک چون پر کاهی راه خودم را رفته‌ام؛ زندگی خودم را کرده‌ام؛  ملکه بلامنازع سرزمین‌هایم بوده‌ام؛ سرم را به سنگ‌های خودم کوبیده‌ام؛ زخمی، خسته، کثیف حتی، به آغوش تو برگشته‌ام و خواسته شده‌ام، بی‌قید و بلاشرط و از عمقِ جان؛  بخشیده‌ای مرا آن هنگام که سزاوارش نبوده‌ام؛ ایمان داشته‌ای به من آن‌قدر که لایقش نبودم.

تو انتخاب من نبوده‌ای؛ انتخاب طبیعی من مردانی بوده‌اند شبیه به خودم، پرشور و کم‌شعور؛ تو را باید دست مهربان روزگار، نفس پاکی یا دعای خیری، کسی، چیزی، نیرویی که بیشتر از من حواسش به «من» بوده است سر راهم گذاشته باشد.
تو در چشم من نقض قوانین بی‌رحم مرد بودنی؛ آزادی و رهایی تو حتی از این تصویر نجیب، اصیل و شریفت در ذهن من است که  لااقل برایم ارزش هزار سال زندگی کردن با تو را دارد.
اکنون بگذار، در سالروز این یازدهمین سالی که با فراز و فرود بسیار بر من و تو گذشته،  برای تو و  به احترام  شیوه فیلسوفانه زیستنت، برای آن زندگی متعهدانه‌ای که شاهدش بودم، آن‌جور خوبی که انسان را رعایت می کنی، آن‌طور صادقانه‌ای که شبیه حرف‌هایت، نوشته‌هایت هستی کلاه از سر بردارم و تمام قد بایستم، برای تو که در چشم من آبروی همه مردانی.