که آسودگی ما عدم ماست...


از ماجراجویی‌های من یکی هم این‌که قرارداد خانه محبوبِ درکه را که ته‌مانده امنیت در زندگی‌ام بود، در ناامن‌ترین روزها و شب‌هایم، از راه دور فسخ کردم؛ بی‌آن‌که باشم، بی‌آن‌که بشود حتی یک بار دیگر ببینمش، بر درگاهِ درش بایستم، بر پنجره‌ها، قابِ عکس‌ها، کتاب‌ها و کوسن‌هایش دستی به یادگار بکشم؛ بی‌خداحافظی و آداب و رسوم و مراسمی درخور ترکش کردم. حقیقتا نفسم از تصور آن‌که عده‌ای_گیرم حالا عزیزانم_ تک تک اسباب و اثاثیه و وسایلم را بی‌حضور من برداشته‌اند و برای سرنوشت‌شان تصمیم گرفته‌اند نفسم به شماره می‌افتاد. ‌
 ترک کردن غصه دارد، بسیار هم دارد، درد دارد، اندوه دارد، تردید دارد؛ به گمانم اما تنها چیزی که ندارد حسرت و افسوس است؛ حسرت رفتن و نماندن و افسوس تجربه نکردن. خاطرات آن خانه حالا همچون پشم زده شده در فضای خاکستری حافظه‌ام هر روز کمرنگ‌تر و پراکنده‌تر می‌شوند و دلم به آسودگی کوچکی که همچون شیار نازک نور دوباره بر روزهایم می‌تابد قرار گرفته؛ دارم همه تلاشم را می‌کنم که به خانه و فضاهای جدید و تازه خو بگیرم و از سر نو خانم خانه‌ام بشوم و امنیت و فراغت را دوباره و با دست‌های خودم بسازم و  به بار بیاورم؛ باشد که بتوانم.‌
‌‌

شهر من گمشده است...

با در نظر گرفتن معیارهای من برای "شهر خوب" #مونستر شهر بی‌نظیری بود. هست البته هنوز؛ حتی برای منی که دارم "برای همیشه" ترکش می‌کنم. "برای همیشه" هم البته حرف زیادی‌ست و روحِ هیچ‌کس از بازی‌های سرنوشت خبر ندارد. روزی که برای اولین بار همه دوست‌داشتنی‌هایم را پشت سر رها کردم و با دل و جانی نازک‌شده به این شهر کوچکِ زیبا در شمال رود راین آمدم هرگز گمان نمی‌کردم چنان جَلد غروب‌های رنگارنگ و شکوهِ دریاچه طلایی و ادب مردمان مهربانش شوم که زمانی نیاز باشد از آن دل بکنم و به‌‌گاه رفتن، این پا و آن پا کنم .‌
حالا اما که به قول مادربزرگم زار و زندگی را کرده‌ام توی دو تا چمدان، انداخته‌ام روی دوشم و می‌روم به سوی سرنوشت، آرامم؛ کمی بیشتر دقیق شوم حتی خوبم. این حال خوب را، این قدم‌های استوار را، این بهبودی و قوت قلب را مدیون فضایی هستم که حتی یک روز، حتی یک ساعت، در آن احساس غربت نکردم. این شهر با هوای همیشه معطر به بوی نم‌نم بارانش، با چراغ‌های سوسو‌زن کافه‌هایش، با ابهت و اصالت کلیساها و قلعه‌هایش، با پیچ‌وخم کوچه‌های قشنگ و نگاه نوازشگر رهگذرانش در سخت‌ترین روزها و شب‌های زندگی‌ام، پناه من بود به پنهان شدن و آنچنان مرا در آغوش کشید که گویی شفیره را پیله، به امید پروانه شدن و برای پرواز کردن.