پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم



حریصم به زندگی. جایی هست درون من، نمی‌دانم شاید درون شما هم باشد، که از زندگی دیوانه‌وار لذت می‌برد.
خونی در رگ‌های من جاریست که زندگی را می‌خواهد؛ هر جور که باشد. این را کسی دارد به شما می‌گوید که این روزها بدجور در دامگه حادثه افتاده‌ست. فرقی نمی‌کند در قعر سیاهی باشم یا هزار چشمه خورشید بجوشد در دلم؛
دور نمای فراز و فرودش بترساندم یا عنانش را در دست گرفته باشم، شیدایم به او. به نق و ناله و زاری بگذرد یا شور و شهوت و شادی، چیزی هست آن سوی اتفاقات، ورای احساساتی که در من برمی‌انگیزد، که بی‌نظیرست.  بی‌نظیر است فارغ از آن‌که من بزرگوارانه و از سرِ مستی این نشان را به او اعطا کنم.

زندگی از گذار تاریخ و تجربه‌ای که بر ما می‌گذرد معنا نمی‌یابد؛ یا ساده‌تر از آن است که معنایی داشته باشد یا اسرار‌آمیز‌تر از آن است که ما معنایش را درک کنیم؛ در فرازها و فرودهایش بزرگ شویم یا از تجربه‌های سخت و آسانش بیاموزیم. ‌‌‌حیات شان‌ش اجل‌تر از آن است که آموزگار من و شما باشد.
هر کجا که باشیم هست، خودش را نشانمان می‌دهد، وامیداردمان نگاهش کنیم، متوجهش باشیم، سرگرمش بشویم و دوستش بداریم. هر بار هم یک جور
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر