از آن عصرهای لعنتی موذی و کشدار است که آدم از طعم گسِ ته دهان و صدای بیوقفهی واقواق سگِ همسایه و هوهوی بیامان فنِ لپتاپ گرفته تا خود ژولیدهی توی آینه و سردی مصّر بالشت و هفتهی لاکردار پیشرو را، هیچکدام را، دوست ندارد؛ از آن غروبهای کسلِ بدقلق که کجخلق توی یخچال، دنبال یک چیز خوشمزه ؛ سرگردان دور خانه، دنبال یک چیز خوشرنگ ؛ ناامید توی دلت، دنبال یک چیز خوشحال میگردی؛ از آن شبهای غمانگیز و سخت و تلخ است که تنگ و تاریک و غمناک و بیروزنه توی خودت و برای خودت لبورچیدهای ؛ از آنها که اگر دوام بیاوری و بروی و دق نکنی و خفه نشوی و از دستت در برود و بتوانی چند ساعتی بخوابی، کلهی صبح که بیدار شدی همه چیز را فراموش میکنی و با روی گشاده چایشیرین هم میزنی و همه را بغل میکنی و میبوسی و لبخند میزنی و با کرورکرور برنامه روی میزت و آرزو توی دلت می دوی پی زندگی، پی خوشبختی ...
+ قبلترها نوشته بودم، با تقریب خوبی حال این روزهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر