تابستان
یک سالی، دایی که از فرنگ برگشته بود دست کرد توی چمدان و یک جفت کفش زیبای پاشنهدارِ
کرم رنگ را گذاشت کف دستِ من که بیا بگیر این سوغاتی توست! ذوقزده کفشها را قاپیدم و بردم توی اتاق، در
را بستم و توی تنهایی زل زدم بهشان؛ زیبا
بودند، به غایت؛ دلخواه بودند، بیاندازه. نه از این کفشها که چپ و راست توی
ویترینها هستند و گاهگاهی مد میشوند و پای همه میبینی، نه؛ از آنها که پای هیچ کسی نیست، نه توی خیابانها،
نه توی مهمانیها، نه توی عروسیها. از آنها که انگار سالها نشستهای خودت برای
خودت حوصلهدار و به دل طرحش را کشیدهای؛ زاویهها، انحناها، قوسها، خمیدگیها،
برجستگیها، فرورفتگیها، تیزیها، فرازها، فرودها، رنگش، جنساش، قدش همه همانی
است که ندانسته میخواستهای، دوست داشتهای، منتظرش بودهای و به محض اینکه دیدهای
گفتهای که آخ! خودش است و در دم عاشقش
شدهای. عاشقشان شده بودم، میگذاشتمشان توی اتاقم، نه توی جا کفشی کنار باقی کفشها
و نه توی کمدِ تنگ و تاریک و نمور، توی اتاقم، پیش خودم، پایین تختم. گاهی نیمههای
شب که بیدار میشدم مهربانانه نگاهشان میکردم و لبخند میزدم و دوباره میخوابیدم.
خیلی کم میپوشیدمشان و بینهایت مراقبشان بودم. اما، اما کفشهای دوست داشتنیام – مثل باقی دوست
داشتنیها- یک عیب بزرگ داشتند، پایم را
میزدند. میآزردند. روزهای اول گفتم که خوب طبیعی است و اولش است و کمکم یا آنها
نرم میشوند و یا پاهای من عادت میکنند... روزها گذشت و بدبختانه نه آنها نرم
شدند، مهربان شدند، راه آمدند و نه پاهای
من عادت کردند. روز به روز تاولهای بزرگتر،
ملتهبتر، دردناکتر زدند. چربشان کردم، گرمشان کردم، قالب زدم، با جوراب و بیجوراب
پوشیدم، آهسته آهسته راه رفتم، موقع راه رفتن انگشتهایم را جمعتر کردم، صبوری
کردم، به رویم نیاورم، فایدهای نداشت. بی مهابا زخم میزدند و میآزردند و میسوزاندند
و خیالشان هم نبود.
لاجرم
بین دلم و پاهایم، پاهایم را انتخاب کردم. با دل شکسته میشد زندگی کرد با پای
زخمی نه! آدمیزاد وقتی ناچار به انتخاب باشد، گذاشتن و رفتن حتما انتخاب بهتری است.
یک روز همانجا توی راه از پایم در آوردم و جفتشان کردم و گذاشتمشان کنار کوچه. همانطور که با پاهای برهنه و خسته، آرام آرام
دور میشدم فکر کردم که بعد من لابد عابری از آنجا میگذرد، میبیندشان، میایستد،
دوروبرش را دزدکی نگاه میکند، برشان میدارد و به نظرش بدک نمیآیند، میبرد میاندازتشان توی کمد، ته
کمد... از پیچ کوچه که میپیچیدم برای آخرین بار نگاهشان کردم، هنوز هم به چشم من بیرحمانه
زیبا بودند؛ زیبا و بدجنس، درست مثل تو.
پیوست: از نوشته های قدیمی هم لابه لای نوشته های جدید می گذارم که یادتان نرود که یادم نرفته که یاد هم بودیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر