کاش یک نفر همین الان با صدای بلند بگوید: "کات!
خسته نباشید"؛ یکی دیگر با استکانهای چایی بیاید توی صحنه بگوید: " کسی
چایی می خواهد؟ "؛ بگویم: " آه چایی، بله، ممنونم ". یکی از آن پشت
فریاد بزند: "برای امروز کافیست". گریمم را پاک کنم و بروم خانه. خانه
جایی باشد دورتر، آرامتر؛ زندگی جوری باشد سادهتر، سرراستتر. کاش این درامِ پیچدرپیچِ
تودرتوی بیپایانِ زندگی، خودِ زندگی نباشد؛ نمایشی، فیلمی، تئاتری باشد روی صحنه
دنیا.
این قصهها و غصهها، این پیچها و گذرها و
علامتها، این قضا و قدر و تقدیرها، این
آدمهای خوب، بد، زشت، این مسیرهای پرمانع، انتخابهای دشوار، اتفاقهای عجیب، این
انتظارها، امیدها، هیجانها، کاش همه بازی باشد، کلک باشد، برای فریب تماشاچیها، مخاطبها،
ببیندگانِ پیگیر این سریال محبوب که همه دغدغهاش معما و تعلیق و تاخیر است و رمز موفقیتاش
در آن است که هزار قصه موازی را به زور بچپاند توی فیلمنامه، آرتیستها بلولند توی
هم، گره بخورند به یکدیگر، به اتفاقها، به بنبستها؛ بیچارهها بمانند بر سر دو
راهیها، صد راهیها، یکی از یکی ترسناکتر، مخوفتر، هولناکتر؛ نه بشود بروند
جلو، نه بتوانند بیایند عقب، نه امکان اشتباهی، نه فرصت جبرانی. اپیزودها یکی پس از دیگری، نفسگیر و بیرحم بنشینند
پشت سر هم تا حاصلش بشود قصهای، داستانی که باید برود جلو و جلوتر؛ بی هیچ
سرانجامی، پایان خوش یا حتی ناخوشی.
پینوشت: من می گویم عنوان پست ربطی به آن فیلم گاسپار
نوئه ندارد، شما هم بگویید خب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر