امروز
ایمیلی دریافت کردم از خانم محمدی. خانم محمدی یکی از مشتریهای قدیمی بود که کارش
نیاز به تغییراتی پیدا کرده بود. لاجرم برای اعمال تغییرات گذرم افتاد به پوشه وُرکْز لپتاپ و سر از پرونده
"تحویلیهای نود و پنج" درآوردم که همگی مرتب و به صف تحت نام سفارشدهندههایشان
بر اساس حروف الفبا پشت سر هم ردیف شده بودند. پنجاه و هشت پروژه تمامشده آرام و بیصدا
و غریب آنجا نشسته بودند. بغلبهبغل. در یک نگاه میتوانستم تاریخچه زندگی حرفهایام
را منفک از جریان زمان ببینم و راستش آنطور برگشتن به عقب و دیدن آنچه در سال و سالهای
گذشته کردهام در یک قاب، متعجبم کرد.
به یاد
آوردم که برای بستن قرارداد هر کدام از آنها چهها که نکرده بودم، چه خون دلها که
نخورده بودم، همین لپتاپِ پیر خستهی زوزهکش
را روی کولم تا کجاها که نبرده بودم، چند هزار ساعت پشت تلفن، مشاوره و راهنمایی و
آموزش که نداده بودم، چطور و چگونه و چندین بار مثل رانندههای تاکسی برای مشتری که
مال من بود یقهی همکارهای زرنگ بیاخلاق را نگرفته بودم. چه جنگها که نکرده بودم
با آدمهایی که خیال میکردند همه چیز را میفهمند اما به این سوی چراغ هیچ چیز را
نمیفهمیدند. چه اشکها که نریخته بودم برای کار با نرمافزارهایی که تا شب قبل تحویل
پروژه، نامشان را هم نشنیده بودم. مستاصل اما مصمم چشمانم را بسته بودم و رفته بودم
جلو و جلوتر و زندگی هم توی چنگم، لای دندانهایم.
راستش
از خدا که پنهان نیست از شما هم نباشد زندگیِ آن روزهای من، خیلی گران بود و من مثل
هر آدم دیگری که توی شهری مثل تهران زندگی میکند، تلاش میکردم که از تمام ظرفیتهای
پولسازی شغلم بهره ببرم. میدانستم چه میخواهم، میراندم توی اتوبانها، مینشستم پشت
میزهای محقر آن دفتر نمور توی دخمههای انقلاب و آنچه میخواستم را میکشیدم بیرون
از توی جیب آدمها، شرکتها، سازمانها؛ به سعی، به سختی. صداهای دور و نزدیک را میشنیدم که
میگفتند طمع کردهام. میگفتند چون زنم و زنانگی را بلدم و عشوه در کار میکنم مشتری
گیر شدهام. میگفتند که دوام نمیآورم. آوردم، از پسش برآمدم. همگی این پوشههای زرد
کوچک، گواه منند. به کمک آنها یک بار زندگی را نجات داده بودم. از راهی که بلد بودم،
آنجور که توانسته بودم و راستش پنهان نمیکنم که امروز از مرور و مواجهه با آن، چه
مغرور و مفتخر بودم، لبخند میزدم و دست مریزاد میگفتم به خودم که صد آفرین.
البته
میدانم شمایی که دارید این خطوط را میخوانید شاید خیلی خوشایندتان نباشد که کسی وقتتان
را بگیرد تا از خودش تعریف کند و قربان صدقه
خودش برود. به سلیقهتان احترام میگذارم و راستش خودم هم چندان نمیپسندم اما صادقانه
بگویم که بیش از هر چیز من این وبلاگ را می نویسم تا هوای خودم را داشته باشم، تا حواسم
به خودم باشد کمی بیشتر از قبل. این روزها
که هزاران کیلومتر دورتر از سرزمینم دارم روزها و شبهای سختی را میگذرانم و باید تصمیمهای مهمی بگیرم
و کارهای بزرگی بکنم و شما نمیدانی که چقدر خستهام و چقدر ترسیدهام و فکر میکنم
که نمیتوانم. نیاز دارم که ابتدا تصویر درست و واضحی از خودم، تواناییهایم، زندگی
و شرایطم داشته باشم. باید به خودم فرصتی بدهم تا برای اشتباهاتی که کردهام خودم را
ببخشم و برای اشتباهات پیش رو آماده باشم. غصهها را تمام کنم و قصهها را از سر بنویسم.
باید یادم بیاید که شبهایی پیش از این هم در زندگیام بوده است که ترسیدهام و
گمان کردهام که نمیشود، نمیتوانم اما شده است و توانستهام. باید بدانم که آدم نمردنم، آدم تلاشم، آدم صاف ایستادنم،
بلدم توی شب زنده بمانم و پنجره را به سوی صبح بگشایم و پروندههای باز پیشرو را هم
مثل آنها که پیش از این بستهام، ببندم؛ به تلاش، به صبر. باید بدانم چه کارهایی از
من بر میآید و چه کارهایی نه؛ و خدا میداند - و الان هم دیگر شما- که من اینجا برای همین
مینویسم.
عاااالی بود!
پاسخحذف