ما همانیم که بودیم و محبت باقی‌ست


امروز شناسنامه و اعداد و تقویم و اردیبهشت می‌گویند یک سال دیگر بر من گذشته، دل و روح و جان و تنم شهادت می‌دهند که ده سال. سال سختی به اندازه ده سال. سالی که به هم‌دستی اتفاق‌ها و آدم‌هایش مفتخر بوده است به آفرینش سخت‌ترین ساعات حیاتِ من تا به امروز.  پر از روزهایی که سرگردان می‌دویدم به پشت زمین، پراز شب‌هایی که پشت زمین می‌لرزید از آه من؛ و بدتر آن‌که در این میانه، نه زندگی و کسی را، که خودم را ملامت می‌کردم؛ که به خیالم بزرگ شده بودم، نشده بودم ولی؛ که گمان می‌کردم خودم  را می‌شناسم، در واقع دیدم نه به این راحتی‌ها .

حالا، اما، اکنون، اینجا که به اندازه کافی گذشته از واپسین لحظه‌ای که بارها را زمین گذاشته‌ام - بارهایی که همه ورای طاقت شانه‌هایم بود -  می‌بینم  که  اگر نه سرخوش، سرحالم؛ اگر هنوز دل‌نازک اما شادمانم. بخواهم صادق باشم  البته نه آن‌جور که بگویم  تولدی دیگر رخ داده و من ققنوس‌وار از خاکستر خودم برخاسته‌ام دوباره ... که دیرزمانی‌ست بر این باورم تراژدی روح آدم را می‌خراشد و آن را حقیر و کینه توز می‌کند؛ که آن‌چه آدمی را نکشد خسته‌ترش می‌کند، بی‌حوصله‌تر، نامهربان‌تر؛ و این نامهربانی عجب دور تلخ باطلی‌ست. می‌چرخد و دور می‌خورد و  می‌رسد به دست صاحبش، به صاحبانش، صاحبان دل‌های سیاه، مرام‌های زشت؛ که به تلخی گزیده شدند آنان‌که به تلخی می‌گزند. 

پس بگذارید درست همین امشب که گذرم افتاده به این گوشه جادویی زمین خدا، به شهری که باور کودکانه افسانه‌های پریان را برای آدمی ممکن می‌کند- پراگِ زیبا- و درست همین الان که مُسَخّر نور و رنگ و نم‌نم بارانم دعا کنم برای خودم؛ دعا کنم بتوانم و بشود که بشکنم این دور بد نامهربانی را؛ که مهربان و آرام و دل‌آرام بمانم.  بچرخم  به روی زمین، زمینی که مرا در آغوش گرفته و می‌چرخاندم، به سبک خودش و برسیاق خودش،  بچرخم و برقصم و عاشقی کنم، پرشور و بی‌شعار. بگویم به خودم که حق دارم خسته باشم اما خطرناک نه، زخمی بشوم اما ترسناک نه؛ که آن‌چه بر من گذشته ناتوانم نکرده باشد در شیدایی، مرامم از مهربانی نگشته باشد؛ نشود که دوست خوبی نباشم، نباشد که بشکنم آدم‌ها را، نشنوم صدای هق‌هق‌شان را پشت دری که می‌بندمش و خدا نکند برای راحت دل و تنم ازجان و تن و مهر آدم‌های دیگر قربانی بگیرم؛ صبورتر، مهربان‌تر از خودم بودم همیشه، باشم و بمانم هنوز؛ که دروغ نگویم، دست‌کم به خودم، به همان راحتی که به دیگران.

Irreversible


کاش یک نفر همین الان با صدای بلند بگوید: "کات! خسته نباشید"؛ یکی دیگر با استکان‌های چایی بیاید توی صحنه بگوید: " کسی چایی می خواهد؟ "؛ بگویم: " آه چایی، بله، ممنونم ". یکی از آن پشت فریاد بزند: "برای امروز کافی‌ست". گریمم را پاک کنم و بروم خانه. خانه جایی باشد دورتر، آرام‌تر؛ زندگی جوری باشد ساده‌تر، سرراست‌تر. کاش این درامِ پیچ‌درپیچِ تودرتوی بی‌پایانِ زندگی، خودِ زندگی نباشد؛ نمایشی، فیلمی، تئاتری باشد روی صحنه دنیا.


این قصه‌ها و غصه‌ها، این پیچ‌ها و گذرها و علامت‌ها، این قضا و قدر و تقدیرها،  این آدم‌های خوب، بد، زشت، این مسیرهای پرمانع، انتخاب‌های دشوار، اتفاق‌های عجیب، این انتظارها، امیدها، هیجان‌ها، کاش همه بازی باشد، کلک باشد، برای فریب تماشاچی‌ها، مخاطب‌ها، ببیندگانِ پیگیر این سریال محبوب که همه دغدغه‌اش معما و تعلیق و تاخیر است و رمز موفقیت‌اش در آن است که هزار قصه موازی را به زور بچپاند توی فیلمنامه، آرتیست‌ها بلولند توی هم، گره بخورند به یکدیگر، به اتفاق‌ها، به بن‌بست‌ها؛ بیچاره‌ها بمانند بر سر دو راهی‌ها، صد راهی‌ها، یکی از یکی ترسناک‌تر، مخوف‌تر، هولناک‌تر؛ نه بشود بروند جلو، نه بتوانند بیایند عقب، نه امکان اشتباهی، نه فرصت جبرانی.  اپیزودها یکی پس از دیگری، نفس‌گیر و بی‌رحم بنشینند پشت سر هم تا حاصلش بشود قصه‌ای، داستانی که باید برود جلو و جلوتر؛ بی هیچ سرانجامی، پایان خوش یا حتی ناخوشی.  


پی‌نوشت: من می گویم عنوان پست ربطی به آن فیلم گاسپار نوئه ندارد،  شما هم بگویید خب.

آنچه کوه است در آن دامنه، دیریست منم!

امروز ایمیلی دریافت کردم از خانم محمدی. خانم محمدی یکی از مشتری‌های قدیمی بود که کارش نیاز به تغییراتی پیدا کرده بود. لاجرم برای اعمال تغییرات  گذرم افتاد به پوشه وُرکْز لپ‌تاپ و سر از پرونده "تحویلی‌های نود و پنج" درآوردم که همگی مرتب و به صف تحت نام سفارش‌دهنده‌هایشان بر اساس حروف الفبا پشت سر هم ردیف شده بودند. پنجاه و هشت پروژه تمام‌شده آرام و بی‌صدا و غریب آنجا نشسته بودند. بغل‌به‌بغل. در یک نگاه می‌توانستم تاریخچه زندگی حرفه‌ای‌ام را منفک از جریان زمان ببینم و راستش آن‌طور برگشتن به عقب و دیدن آن‌چه در سال و سال‌های گذشته کرده‌ام در یک قاب، متعجبم کرد.

به یاد آوردم که برای بستن قرارداد هر کدام از آن‌ها چه‌ها که نکرده بودم، چه خون دل‌ها که نخورده بودم، همین لپ‌تاپِ پیر خسته‌ی  زوزه‌کش را روی کولم تا کجاها که نبرده بودم، چند هزار ساعت پشت تلفن، مشاوره و راهنمایی و آموزش که نداده بودم، چطور و چگونه و چندین بار مثل راننده‌های تاکسی برای مشتری که مال من بود یقه‌ی همکارهای زرنگ بی‌اخلاق را نگرفته بودم. چه جنگ‌ها که نکرده بودم با آدم‌هایی که خیال می‌کردند همه چیز را می‌فهمند اما به این سوی چراغ هیچ چیز را نمی‌فهمیدند. چه اشک‌ها که نریخته بودم برای کار با نرم‌افزارهایی که تا شب قبل تحویل پروژه، نام‌شان را هم نشنیده بودم. مستاصل اما مصمم چشمانم را بسته بودم و رفته بودم جلو و جلوتر و زندگی هم توی چنگم، لای دندان‌هایم.  

راستش از خدا که پنهان نیست از شما هم نباشد زندگیِ آن روزهای من، خیلی گران بود و من مثل هر آدم دیگری که توی شهری مثل تهران زندگی می‌کند، تلاش می‌کردم که از تمام ظرفیت‌های پولسازی شغلم بهره ببرم. می‌دانستم چه می‌خواهم، می‌راندم توی اتوبان‌ها، می‌نشستم پشت میزهای محقر آن دفتر نمور توی دخمه‌های انقلاب و آن‌چه می‌خواستم را می‌کشیدم بیرون از توی جیب آدم‌ها، شرکت‌ها، سازمان‌ها؛ به سعی، به سختی.   صداهای دور و نزدیک را می‌شنیدم که می‌گفتند طمع کرده‌ام. می‌گفتند چون زنم و زنانگی را بلدم و عشوه در کار می‌کنم مشتری گیر شده‌ام. می‌گفتند که دوام نمی‌آورم. آوردم، از پسش برآمدم. همگی این پوشه‌های زرد کوچک، گواه منند. به کمک آن‌ها یک بار زندگی را نجات داده بودم. از راهی که بلد بودم، آن‌جور که توانسته بودم و راستش پنهان نمی‌کنم که امروز از مرور و مواجهه با آن، چه مغرور و مفتخر بودم، لبخند می‌زدم و دست مریزاد می‌گفتم به خودم که صد آفرین.


البته می‌دانم شمایی که دارید این خطوط را می‌خوانید شاید خیلی خوشایندتان نباشد که کسی وقتتان را بگیرد تا  از خودش تعریف کند و قربان صدقه خودش برود. به سلیقه‌تان احترام می‌گذارم و راستش خودم هم چندان نمی‌پسندم اما صادقانه بگویم که بیش از هر چیز من این وبلاگ را می نویسم تا هوای خودم را داشته باشم، تا حواسم به خودم باشد کمی بیشتر از قبل.  این روزها که هزاران کیلومتر دورتر از سرزمینم دارم روزها و شب‌های  سختی را می‌گذرانم و باید تصمیم‌های مهمی بگیرم و کارهای بزرگی بکنم و شما نمی‌دانی که چقدر خسته‌ام و چقدر ترسیده‌ام و فکر می‌کنم که نمی‌توانم. نیاز دارم که ابتدا تصویر درست و واضحی از خودم، توانایی‌هایم‌، زندگی و شرایطم داشته باشم. باید به خودم فرصتی بدهم تا برای اشتباهاتی که کرده‌ام خودم را ببخشم و برای اشتباهات پیش رو آماده باشم. غصه‌ها را تمام کنم و قصه‌ها را از سر بنویسم. باید یادم بیاید که شب‌هایی پیش از این هم در زندگی‌ام بوده است که ترسیده‌ام و گمان کرده‌ام که نمی‌شود، نمی‌توانم اما شده است و توانسته‌ام.  باید بدانم که آدم نمردنم، آدم تلاشم، آدم صاف ایستادنم، بلدم توی شب زنده بمانم و پنجره را به سوی صبح بگشایم و پرونده‌های باز پیش‌رو را هم مثل آن‌ها که پیش از این بسته‌ام، ببندم؛ به تلاش، به صبر. باید بدانم چه کارهایی از من بر می‌آید و چه کارهایی نه؛ و خدا می‌داند - و الان هم دیگر شما- که من اینجا برای همین می‌نویسم.