قدیمیها میگفتند غصه مال همه است، دروغ میگفتند.
همهی غصهها مال همه نیست. دستکم در این تاریکروشن بعدازظهر سرد و نمناک ماه آوریل، که شکوفههای روی درخت و اعداد توی تقدیماش بر مدار بهار میچرخند اما سوزِ
سرمای استخوانسوزش، هنوز سوزِ سرمای استخونسوز است، غصهها همه برای یک نفر است.
برای کسی که ابرهای همه عالم، شب و روز هم اگر توی دلش بگریند انگار کن نگریستهاند.
کسی که این روزها به گمان من همه دنیا یک
نفر است و او یک نفر دیگر. غمهای همه عالم، غصههای من، مال شما، دردهای همه آنها
که می شناسیمشان یک جاست و غم او یک جای دیگر، درد او یک جور دیگر.
پیرمرد آذری زبان مظلومی که فارسی را هم با
لهجه غلیظ ترکی و خجالتی حرف میزند. پسر جوانِ رعنای خوش قدوبالایش را به امید
خوشبختی روانه میکند خارج، برود درس بخواند، کار کند، وضعش «خوب» بشود، زندگی
کند، دنیا را ببیند، دنیای لامروت لاکردار را! هشت سال بعد که میشود سه سال پیش بیآنکه
کسی بداند چطور و چگونه و چرا، خودش را از طبقهی چهارم یک ساختمان میاندازد
پایین، میمیرد؟ نمیمیرد. میرود توی کما، دو سال و نیم. به پدر و مادر، احتمالا به
علت شرایط نامساعد مالی، ویزا نمیدهند. چند ماه پیش بالاخره پسر به هوش میآید
اما مغز و بدنش آسیبهای جدی دیده، حافظهاش هم از کار افتاده، امیدی
به بهبودیاش نیست. پدر هر طور شده و با ضمانت بیمارستان و
پزشک معالج ویزای کوتاهمدت میگیرد و میرود خارج؛ میآید خارج، اینجا، اتاقی
اجاره میکند و میشود همسایه من. بیآنکه جایی را بلد باشد یا کلمهای آلمانی یا
حتی انگلیسی بداند. هر روز، هر روز، با یک لیوان آب پرتقال تازه که خودش آب گرفته
سوار اتوبوس شماره 15 میشود، میرود بیمارستان، شب که میشود دوباره با همان
اتوبوس برمیگردد خانه. او؟ او دشواری وظیفه است. نگاهش که میکنم کسی توی دلم غمگین نی میزند.
به پیرمرد فکر میکنم، به مظلومیت جثهاش در
برابر عظمت فاجعهای که تجربه میکند، به همسرش، به خانواده کوچکشان، به اینکه همگی چطور در یک لحظه با هم
از آن ساختمان سقوط کردهاند پایین.
زندگی، آرزوها و رویاها و امیدهایشان پاشیده شده
روی سنگ فرش خیابانهای یک کشور دیگر؛ تا ابد، برای همیشه. به سنگهای جلوی پای آدمی،
به همه سرنوشتهای ممکن، به همه امکانهای موجود. به اینکه دنیا عجب جای ترسناکیست و زندگی تا کجا استعداد تلخ شدن دارد. به آن
دو سال و نیم، به شبها و روزها و لحظههایش، به اینکه چه میکند پدری که جگرگوشهاش
توی کما، کنج بیمارستانی در غربت با مرگ میجنگند و او اسیر توی «مرز» و «فقر»؛
هزاران کیلومتر آن طرفتر چه میکند واقعا؟ چه میکشد؟ چه میسوزد. هیچکس نمیداند.
همه غصههای عالم یکجا توی دل اوست. توی دل او که هر روز
میرود بیمارستان، با یک لیوان آب پرتقال تازه.
بنویسین همیشه،میخونیم.
پاسخحذف