می دانی رفیق جای خوبی تو این است که آدم برای حرف زدن با تو نیاز به تعریف و توضیح و تفسیر و مقدمه ندارد، تو بیشتر اوقات میدانی کجای آدم زخمیست، کجایش ترسیده و کجایش هنوز امیدوار است یا اینکه الان چرا اینقدر ساکت و بیرمق و غمگین شده، میتوانی منتظر بشوی تا آدم خودش به حرف بیاید یا حتی نیاید، میتوانی وسط یک بلبشو که سگ صاحبش را نمیشناسد سرِ حوصله و بهدل بنشینی برای آدم بنویسی که هی رفیق حواسم هست «که دستاوردهایت همه تاریخ جراحات و دردهایت را پس پشت دارد» یا میدانم که «توی تاریخ این تجربه هم_ مثل هر تاریخ و تجربهای_ داری هبوط و زوال و ویرانی را تجربه میکنی ». یاد آدم بیاوری که یک روزی یک جایی نوشته که قهرمان زندگی خودش است بیزره و کلاهخود و ادعا، با دست و بال خونی و نفس بریده و یک عالم جنگ نجگیده! بله رفیق جان خوبی تو این است و خوبی دوستی این است و خوبی دوستی با تو این است که آدم را به یاد خودش میآوری وقتی از یاد خودش رفته است. وقتی از یاد خودش رفته است یا به عمد خودش را و نوشتن از خودش را از یاد برده است. خودش را زده است به کوچه علی چپ که مثلا نفهمد و ننویسد و ثبت و ضبط نکند روزهایی را که خودش بهتر از هر کس دیگری میداند که مهم و تاثیر گذارند و قرار است در ساختن خودش _ یا دستکم آیندهاش_ چه طور نقشی را ایفا کنند.
بله خودم را زدهام به نفهمی که در حد فاصل کوهی که پشت سر گذاشتهام و کوهی که پیش رو دارم بتوانم اندکی بیاسایم. آسودن که نه، زیادی خوشبینانهست؛ فارغ بشوم؟ نه خودت میدانی که چندان دقیق نیست و آدم هرگز از دست خودش فارغ نمیشود؛ کلمه درستش شاید "آرام گرفتن" باشد. بله نشستهام تا اندکی آرام بگیرم. از تو چه پنهان راستش کمی هم ترسیدهام، خجالت هم میکشم و نمیتوانم این هر دو را پنهان کنم. درست نیست، عاقلانه هم به نظر نمیرسد، منصفانه هم شاید نباشد که بخواهم نق بزنم، لوس بشوم و تقصیر این همه ندانمبهکاری و بلد نبودن و نتوانستن را به گردن این و آن بیاندازم.
رسیدهام جایی از زندگی که باید از نو بسازم، خیلی چیزها را؛ درست وقتی توان برداشتن یک آجر را هم ندارم و اگر بخواهی دقیقتر نگاه کنی آجری هم ندارم. این سرزمین جدید و موقتی کار خودش را کرده است و مرا حیران و سرگردان با دست و بال و از همه بدتر زبان بریده به حال خودم رها کرده از همیشه ناتوانتر و آرزومندتر. حالا نه اینکه در سرزمین خودم خیلی بال و پر داشتم ولی دست کم بلد بودم با چهار تا کلمه و پس و پیش کردن دو تا جمله دردم را، فریاد که نه، نشخوار کنم و امید ببندم به یافتن همدل که نه، همدردی شاید. اینجا اما همدرد یا همدلی نیست، کلمات هم چندان به کار کسی نمیآیند؛ در عوض تا چشم کار میکند از چهار جهت آدمِ آرام و ساده و خوشحال میبینی که دیدنشان برای امثال ما اصلا کار سادهای نیست. کار اصلا سادهای نیست که فرصتهای برابر داشته باشی و دو تا دست ناتوان سیمانی، پلههای ترقی هموار و پاهای تو چلاق باشد؛ تویی که همه تلاشت را کردهای قهرمان زرپرتی زندگی خودت باشی.
دیدن سرزمینهای جدید خوبیها و بدیهایی دارد. خوبی و بدی توامانش برای من، مسلما و بدون شک، مواجه ترسناک با آنچه بودهام، آنچه میتوانستم باشم و نیستم یا آنچه قرار است بشوم و باید بشوم، بوده است؛ کارهایی که بلدم و کارهایی که عرضهاش را نداشتهام و ندارم هنوز و راستش را بخواهی درست اینجاست که ،خوب یا بد، آدم نمیداند بهتر است چطور باشد، چطور نباشد، چطور چطورِ کاملی باشد و چطور و چگونه و چقدر بازی کند که نبازد، دیگر نبازد.
خدای من میبینی چقدر حرف زدم فقط برای اینکه بگویم چرا ساکتم! گفتم که خوبی تو همین است که آدم برای حرف زدن با تو نیاز به تعریف و توضیح و تفسیر و مقدمه ندارد. میتواند هر چقدر که دلش میخواهد نق بزند و لوس بشود و بد و بیراه بگوید حتی اگر بداند که " نامه باید کوتاه باشد، بیحرفی از ابهام و آینه" . بله جانم نامه باید کوتاه باشد، با پاکت و تمبر و مهر و امضا و تاریخ، امضایی مثل "شیدا، اینجا " و تاریخی مثل " الان ، اندکی به نیمه شب". در آخر هم اینکه ممنون که پرسیدی بله حالم خوب است، حالا تو محض احتیاط هم که شده باور نکن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر