Alle 11 Minuten verliebt sich ein Single

 بپذیرید یا نه، به چشم فرصت به آن نگاه کنید یا تهدید، ما همگی در روزگاری زندگی می‌کنیم که احتمالات عاشقانه با سرعت هر چه بیشتر در اطراف ما در تردداند. به طرز غریبی دنیا بزرگ‌تر شده است و آدم‌هایش بیشتر. زیباترها، لوندترها، قوی‌ترها همیشه در همین حوالی پرسه می‌زنند. آغوش‌های گشاده‌ترشان، خانه‌های گرم‌ترشان، بسترهای آتشین‌ترشان و عشق‌های سوزان‌ترشان ما را صدا می‌زنند و با وعده "رضایت‌بخش‌تر بودن"، "قانع‌کننده‌تر بودن"  یکدیگر را از صحنه رقابت بیرون می‌کنند. سفره "رابطه" از کران تا به کران گسترده است؛ شامل حالتان می‌شود تنها به شرط آن‌که مهارت لازم را برای عاشقی آموخته باشید. مهارت عاشقی را که نه، مهارت به پایان رساندنش را، تمام کردن سریع و بدون درد و شروع مجددش را؛ هنر فراموش کردنش را، توان از یاد زدودنش را؛  به شرط آن‌که تواناتر شده باشید در عشق نورزیدن، یا به کلام بهتر خیلی اکتسابی ناتوان شده باشید از عشق ورزیدن. دوست نداشته باشید دوست داشتنی‌ها را، مصرفشان کنید اما به قدر کفایت؛ در آغوششان بکشید وقتی نیازمندشانید و نادیده بیانگاریدشان وقتی دست و پا گیرند؛ بگذاریدشان در جیب بغل و بیرون بکشیدنشان به وقت فراغت؛ آن هنگام که حوصله دارید و دلتان کمی تنوع می‌خواهد. فقط باید بیاموزید "احساس خوبِ در کنارشان بودن" ، "تپش‌های عاشقانه قلبتان وقتی صدایشان را می‌شنوید" و "احساساتی که شما را در خودشان می‌گورانند وقتی به یادشان میوفتید" را به رسمیت نشناسید؛ خودتان را در پیچ و خم رابطه بفریبید و عشق را _اگر یافتید_ در پستوی خانه هایتان پنهان که نه، خفه بکنید.


و اما شما خانم‌ها و آقایان معصومی که  هنوز کارتان را بلد نشده‌اید، شماها که هنوز کودکانه به اصالت عشقی که تجربه می‌کردید باور دارید و مات و مبهوت از من می‌پرسید که مگر می‌شود آن لحظه‌ها را دوباره بازیافت؟ بمیرم برایتان؛ برای دل‌های شکسته و تن‌های دلتنگتان وقتی از آن همه شور و شیدایی می‌گویید؛ برای حیرانی‌تان وقتی می‌پرسید و تمناکنان جواب می‌خواهید؛ می‌پرسید مگر می‌شود عشقی چنان عظیم و احساسی چنین نایاب را دوباره تجربه کرد؟  مگر می‌شود آن‌جورِ خوبی که فقط او بود، آن حال عجیبی که فقط من داشتم، آن‌طور که پله‌های عاشقی را برای دیدن او_ و فقط او_ بالا می‌رفتم، آن‌جورِ قشنگی که فقط من بلد بودم منتظرش باشم، نگرانش بشوم، غصه‌اش را بخورم و در آغوش بگیرمش، بس باشد و بسش باشم، مگر می‌شود که تکرار شود؟  من با قلبی آکنده از اندوه و تاسف به شما، به همگی شما، باید بگویم آری، به راحتی... فقط آرام باشید و پاراگراف اول را دوباره بخوانید. 



پیوست: عنوان شعار تبلیغاتی یک سایت پارتنر‌یابی‌ آلمانی ست  "هر یازده دقیقه یک نفر عاشق می‌شود"

نامه‌ای به ع. ز.


می دانی رفیق جای خوبی تو این است که آدم برای حرف زدن با تو نیاز به تعریف و توضیح و تفسیر و مقدمه ندارد، تو بیشتر اوقات می‌دانی کجای آدم زخمی‌ست، کجایش ترسیده و کجایش هنوز امیدوار است یا اینکه الان چرا اینقدر ساکت و بی‌رمق و غمگین شده، می‌توانی منتظر بشوی تا آدم خودش به حرف بیاید یا حتی نیاید، می‌توانی وسط یک بلبشو که سگ صاحبش را نمی‌شناسد سرِ حوصله و به‌دل بنشینی برای آدم بنویسی که هی رفیق حواسم هست «که دستاوردهایت همه تاریخ جراحات و دردهایت را پس پشت دارد» یا می‌دانم که «توی تاریخ این تجربه هم_ مثل هر تاریخ و تجربه‌ای_ داری هبوط و زوال و ویرانی را تجربه می‌کنی ». یاد آدم بیاوری که یک روزی یک جایی نوشته که قهرمان زندگی خودش است بی‌زره و کلاه‌خود و ادعا، با دست‌ و بال خونی و نفس بریده و یک عالم جنگ نجگیده! بله رفیق جان خوبی تو این است و خوبی دوستی این است و خوبی دوستی با تو این است که آدم را به یاد خودش می‌آوری وقتی از یاد خودش رفته است. وقتی از یاد خودش رفته است یا به عمد خودش را و نوشتن از خودش را از یاد برده است. خودش را زده است به کوچه علی چپ که مثلا نفهمد و ننویسد و ثبت و ضبط نکند روزهایی را که خودش بهتر از هر کس دیگری می‌داند که مهم و تاثیر گذارند و قرار است در ساختن خودش _ یا دست‌کم آینده‌اش_ چه طور نقشی را ایفا کنند.

بله  خودم را زده‌ام به نفهمی که در حد فاصل کوهی که پشت سر گذاشته‌ام و کوهی که پیش رو دارم بتوانم اندکی بیاسایم. آسودن که نه، زیادی خوشبینانه‌ست؛ فارغ بشوم؟ نه خودت می‌دانی که چندان دقیق نیست و آدم هرگز از دست خودش فارغ نمی‌شود؛ کلمه درستش شاید "آرام گرفتن" باشد. بله نشسته‌ام تا اندکی آرام بگیرم. از تو چه پنهان راستش کمی هم ترسیده‌ام، خجالت هم می‌کشم و نمی‌توانم این هر دو را پنهان کنم. درست نیست، عاقلانه هم به نظر نمی‌رسد، منصفانه هم شاید نباشد که بخواهم نق بزنم، لوس بشوم و تقصیر این همه ندانم‌به‌کاری و بلد نبودن و نتوانستن را به گردن این و آن بیاندازم.

 رسیده‌ام جایی از زندگی که باید از نو بسازم، خیلی چیزها را؛ درست وقتی توان برداشتن یک آجر را هم ندارم و اگر بخواهی دقیق‌تر نگاه کنی آجری هم ندارم.  این سرزمین جدید و موقتی کار خودش را کرده است و مرا حیران و سرگردان با دست و بال و از همه بدتر زبان بریده به حال خودم رها کرده از همیشه ناتوان‌تر و آرزومندتر.  حالا نه اینکه در سرزمین خودم خیلی بال و پر داشتم ولی دست کم بلد بودم با چهار تا کلمه و پس و پیش کردن دو تا جمله دردم را، فریاد که نه، نشخوار کنم و امید ببندم به یافتن همدل که نه، هم‌دردی شاید. اینجا اما هم‌درد یا همدلی نیست، کلمات هم چندان به کار کسی نمی‌آیند؛ در عوض تا چشم کار می‌کند از چهار جهت آدمِ آرام و ساده و خوشحال می‌بینی که دیدنشان برای امثال ما اصلا کار ساده‌ای نیست.  کار اصلا ساده‌ای نیست که فرصت‌های برابر داشته باشی و دو تا دست ناتوان سیمانی، پله‌های ترقی هموار و پاهای تو چلاق باشد؛ تویی که همه تلاشت را کرده‌ای قهرمان زرپرتی زندگی خودت باشی.

دیدن سرزمین‌های جدید خوبی‌ها و بدی‌هایی دارد. خوبی و بدی توامانش برای من، مسلما و بدون شک، مواجه ترسناک با آنچه بوده‌ام، آنچه می‌توانستم باشم و نیستم یا آنچه قرار است بشوم و باید بشوم، بوده است؛ کارهایی که بلدم و کارهایی که عرضه‌اش را نداشته‌ام و ندارم هنوز و راستش را بخواهی درست اینجاست که ،خوب یا بد، آدم نمی‌داند بهتر است چطور باشد، چطور نباشد، چطور چطورِ کاملی باشد و چطور و چگونه و چقدر  بازی کند که نبازد، دیگر نبازد.

خدای من می‌بینی چقدر حرف زدم فقط برای اینکه بگویم چرا ساکتم! گفتم که خوبی تو همین است که آدم برای حرف زدن با تو نیاز به تعریف و توضیح و تفسیر و مقدمه ندارد. می‌تواند هر چقدر که دلش می‌خواهد نق بزند و لوس بشود و بد و بیراه بگوید حتی اگر بداند که " نامه باید کوتاه باشد، بی‌حرفی از ابهام و آینه" . بله جانم نامه باید کوتاه باشد، با پاکت و تمبر و مهر و امضا و تاریخ، امضایی مثل "شیدا، اینجا " و تاریخی مثل " الان ، اندکی به نیمه شب".  در آخر هم اینکه ممنون که پرسیدی بله حالم خوب است، حالا تو محض احتیاط هم که شده باور نکن.