من دیگر حالا دیدهام.
دیدهام که آدمی چگونه میتواند بنشیند بر سر اربابان بیمروت دنیا، خودش و کرامتش را مدام و به مرور مصرف کند، تمام
کند، به تمامی. من دیدهام که آدمی چگونه بیرحمانه
میتواند به کشتن خودش برخیزد و بشود بزرگترین و مهمترین دشمن خودش، بشود همدست و
همراه و همدلِ دشمن خودش، به قصد شکنجه و آزار خودش. شما ندیدهاید، من اما دیدهام
که آدمی چگونه میتواند مهر بکارد، جور درو کند، مکرر، متوالی، متعدد. بله که هر کسی رنجهایی داشته است، به تلخی و در
تنهایی گریسته است و شما هم حتما. من البته
از رنجهای شما چیزی نمیدانم. رنج کشیدن خودم را اما، تخفیف و تحقیر خودم را، وقتی صبورترینِ خودم و مهربانترینِ خودم بودهام
به چشم دیدهام و حالا که با طناب محکم زمان از چاه ترسناک تجربه آمده ام بالا میتوانم ببینم و بگویم که نه، اصلا ساده نبود.
من حالا میدانم که قلب آدمی
چطور شکسته میشود. میدانم آدمِ قلب شکسته وقتی وطنش، خانهاش، خانوادهاش، دوستانش،
دلمشغولیهایش، همهی داشتههایش را یک روز در دل پاییز به قصد و زمان نامعلومی ترک کند (تو را به خدا
این خطوط را آسان نخوانید، احترام قایل باشید برای درد و رنج آدمی، برگردید به
کلمات بالا و شمرده شمرده و آرام بخوانید،
بفهمید، بدانید چه میگویم) به قصد و زمان نامعلومی ترک کند چه بر سرش آمده.
من همینطور میدانم که وقتی از همهی حقیقت
و مجاز بِبُرد، هر شکاف و شیاری را برای فریاد زدن به روی خودش ببندد یعنی با خودش چه
کرده.
من البته دیگر این را هم
میدانم، یاد گرفتهام، که آدمی چطور با دست خالی زنده میماند، توی زمهریر، در دل
شب، وسط زمستان، من دیدهام چطور وقتی نمیتواند
دیگر ادامه دهد، ادامه میدهد. من دیدهام، شما ندیدهاید لابد. بهای سنگینی پرداختهام
و رسم و درس را هر دو آموختهام. انگشتهایم را میکشم بر صورت غبار گرفتهی آینه و
میگویم از سر گذراندی دختر جان، عبور کردی، «خوب شدی!» ؛ سخت، تلخ، دیر، اما به جد.
شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
پاسخحذفما را به ستت جانی خود این گُمان نبود