گره به کار من افتاده است از غم غربت ، کجاست چابکی دست های عقده گشایت

کادوی هدیه‌ها را باز کرده بود که توی چمدانش جا بشود. گذاشته بودشان توی یک کیسه پلاستیکی زرد که دادشان دستم. کیسه را گرفتم و تشکر کردم. گفتم "که مادر است؛ دلتنگی بی‌ملاحظه‌اش کرده‌؛ بی‌آن‌که حتی تو را بشناسد، تحفه‌ها را رسانده دستت که برسانی دستم؛ به من هم چیزی نگفته که مانع نشوم". مهربانانه خندید و گفت که یک شال‌وکلاه خوشگل هم برایت فرستاده. درب آپارتمانش را بستم و زدم بیرون؛ ذوق داشتم و بغض؛ پیاده‌رو ظُلمات بود ولی دانه‌های برفِ پنبه‌ای قشنگی که تازه باریدن گرفته بود توی نور ماشین‌ها برق می‌زد. بی‌طاقت دستم را کردم تو کیسه، کلاه را کشیدم روی سرم و شال را انداختم دور گردنم. یک بسته نبات، یک گردن‌بند، یک یادداشت و چند دست‌گیره‌ی دست‌دوزِ زیبا همه محتویات کیسه بود. دست‌گیره‌ دست‌دوز برایم دوخته که دست‌گیرم باشد لابد اینجا، در شبی برفی، وقتی دستهایش را ندارم و هزینه همه تصمیمات دشواری که به تهدید و تحکم روزگار برای خودم گرفته‌ام روی قلبم سنگینی می‌کند. سرم را کردم توی کیسه و عطر جا مانده دستهایش را روی اسباب و وسایلی که فرستاده  بود، عمیق فرو دادم. در نور کم چشمم را تنگ کردم به خواندن یادداشت کوچکی که گذاشته بود کنار گردن‌بند «شیدا جان گردن‌بند نشان ماه تولدت را دارد، انشالله که گره‌گشای کارهایت بشود». هیهات اگر بدانی که گره کار من از غم غربت، این‌چنین به مدد مهربانی دست‌های عزیز تو گشوده می‌شود.  

درِ کیسه زرد قشنگم را محکم و بااحتیاط بستم و در میانه‌‌ی اشک و لبخند بردم همه شهر را نشانش دادم.