نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه

یک درختی هست در من زندگی می‌کند؛ زیزفون باید باشد، سپیدار، شاید هم سنجد. سرش توی آسمان ابری رویاهایم‌ست و ریشه‌هایش توی خیسی دشت‌های سرسبزِ تنم.
نازک است؛ بی‌ادعا، بی‌حفاظ و حصار همین‌جور راسته‌ی دلش را گرفته و رفته بالا؛ بار ندارد اما بَر چرا؛ در بهارها به‌وقت عاشقی و خوشی، شاخه به شاخه با من شکفته؛ در مضطرب‌ترین دقایق پاییزهای زندگی برگ به برگ کنار من ریخته؛ در توفان‌های روزگار قامت کوچکش تکیده. ‌
آدم‌های بسیاری آمده‌اند سراغش، طی سالیان، هر کدام به حسابی، هر یک به نیتی؛ گاهی آبش داده‌اند و آفتابش شده‌اند به گرمای محبتی و نوازشی و تکریمی؛ گاهی یله شده‌اند در خنکی سایه‌سارش، گاهی تکیه داده‌اند فکور و دل‌آرام به تن همیشه کوچک اما استوارش و به گاه رفتن به یادگار  آویخته‌اند ریسمان‌های خواهشی و خاطره‌ای از برگهایش؛ گاهی هم اما خصم خانگی شده‌اند؛ بریده‌اند و برده‌اند شاخه‌های تُرد و تَرش را به تبرهای سنگدلی، پی افروختن آتشی و دزدیدن گرمایی که سهم و حق‌شان نبوده از رفاقت.
اما، اما، آن بی‌ملاحظه‌ای که بیش از همه کنده پوستش را به ناخنِ بی‌فکری و بی‌مبالاتی حقا که خودم بوده‌ام. آن‌که دیوار باغ را بلند نگرفته، به وقت سرما و بلا و آفت؛ آن‌که مراقبش نبوده؛ آن‌که عشق و دوستی را هبه کرده، بغل به بغل، بی‌مزد، بی‌منت، بی‌قدر، بی‌قیمت، خودم بوده‌ام. آن‌که نفهمیده و ندانسته، به‌خیال آن‌که می‌تواند تا قیام قیامت، تا ته دنیا، همین‌جور راست بایستد و تیزی تندِ تبر را به بوسه‌ای دلبرانه ناکار کند خودم بوده‌ام، خود سفیه‌ام.
نادم اما مصمم؛ کمر بسته‌ام به نشستن کنار درختم، که گل بدهد، تا من بشکفم باز؛ تا که دوباره بخندد و بهار بیاورد برایم، تا بار بدهم باز؛ که سایه بگستراند و به قدر نوشیدن یک چای هم که شده خستگی بزداید از تن و جان رهگذرانی که در خورجین‌های قدیمی قشنگ‌شان دشنه‌های زیبا اما گرسنه ندارند.