به تو میگویم: "توی دنیای به این بزرگی این تنها منم که میدانم، تنها منم که دیدهام تو برای رسیدن به جایی که روی آن ایستادهای چه راه درازی را آمدهای و همه هم چه سنگلاخ. هر جور حساب کنی عادلانه نیست، عاقلانه هم شاید نباشد که از میانه راه برگردی. من مجبورم، تو که ولی نیستی. آنقدر رفیق بودهایم توی این همه سال که فرم با هم بودنمان، محتوا و عمقاش را تعیین نکند. برو، بمان، هر چه میخواهی بکن فقط مرا و این دست ورقِ به راستی جورنشدنی که زندگی این روزها داده دستم را خواهشا بگذار پشت در و تنها برای خودت تصمیم بگیر".
خیره می شوی توی چشمهایم، آنقدر جدی که حتی نمیتوانم بنویسم چقدر، میگویی: " برای خودم تصمیم گرفتهام شیدا؛ تو هر آن سوی در که باشی من همان جا خواهم بود".
تکیه دادهای به پنجره آشپزخانه، سر تا پا که نگاهات میکنم، با آن جین آبی و بوتهای قهوهای، با آن فنجان قهوه و سیگارِ دستپیچ، با آن اخمِ دلنشین روی پیشانی، مطمئنتر، عاشقتر و مردتر از آنی هستی که بشود حتی کلمهای دیگر گفت.
خیره می شوی توی چشمهایم، آنقدر جدی که حتی نمیتوانم بنویسم چقدر، میگویی: " برای خودم تصمیم گرفتهام شیدا؛ تو هر آن سوی در که باشی من همان جا خواهم بود".
تکیه دادهای به پنجره آشپزخانه، سر تا پا که نگاهات میکنم، با آن جین آبی و بوتهای قهوهای، با آن فنجان قهوه و سیگارِ دستپیچ، با آن اخمِ دلنشین روی پیشانی، مطمئنتر، عاشقتر و مردتر از آنی هستی که بشود حتی کلمهای دیگر گفت.